امیدوار گردانیدنلغتنامه دهخداامیدوار گردانیدن . [ اُمیدْ گ َ دَ ] (مص مرکب ) ترجیه . (دهار). امید دادن . امیدوار کردن : و دیگر مناسب حال ارباب همت نیست یکی را امیدوار گردانیدن و باز بنومیدی خسته کردن . (گلستان ).
امیدوارلغتنامه دهخداامیدوار. [ اُمیدْ/اُم ْ میدْ ] (ص مرکب ) آرزومند. (فرهنگ فارسی معین ). راجی . مرتجی . آمِل . (یادداشت مؤلف ). مشتاق . پرامید. امیددارنده . خواهان : بپرسید ازو نامور شهریارکه از مردمان کیست امّیدوار. <p cla
امیدوارفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که نسبت به برآورده شدن آرزویش خوشبین باشد؛ آرزومند؛ متوقع.۲. [قدیمی] مایۀ امید.
ترجیةلغتنامه دهخداترجیة. [ ت َ ی َ ] (ع مص ) امید داشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء)(از المنجد) (از اقرب الموارد) : و در ترجیه ٔ این اُمنیت و تعلیل به ادراک این مُنْیَت روزگارمی گذاشتم . (سندبادنامه ص <span class="hl" dir="
امیدوار کردنلغتنامه دهخداامیدوار کردن . [ اُمیدْ/اُم ْ میدْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) امید دادن . امیدوار گردانیدن : بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342).هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد
امید دادنلغتنامه دهخداامید دادن . [ اُ/اُم ْ می دَ ] (مص مرکب ) امیدوار گردانیدن . (آنندراج ). اطماع . (یادداشت مؤلف ). وعده دادن : سیاوخش را داد و کردش نویدز خوبی بدادش فراوان امید. فردوسی .ابوالعسکر
خسته کردنلغتنامه دهخداخسته کردن . [ خ َ ت َ / ت ِ ک َدَ ] (مص مرکب ) خستن . مجروح کردن . جراحت رساندن . جرح . (یادداشت بخط مؤلف ). تعقیر. (منتهی الارب ). تکلیم . (تاج المصادر بیهقی ). عقر. (منتهی الارب ). قَرح . (دهار). کلم . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) <span cla
امیدوارلغتنامه دهخداامیدوار. [ اُمیدْ/اُم ْ میدْ ] (ص مرکب ) آرزومند. (فرهنگ فارسی معین ). راجی . مرتجی . آمِل . (یادداشت مؤلف ). مشتاق . پرامید. امیددارنده . خواهان : بپرسید ازو نامور شهریارکه از مردمان کیست امّیدوار. <p cla
امیدوارفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که نسبت به برآورده شدن آرزویش خوشبین باشد؛ آرزومند؛ متوقع.۲. [قدیمی] مایۀ امید.
امیدوارلغتنامه دهخداامیدوار. [ اُمیدْ/اُم ْ میدْ ] (ص مرکب ) آرزومند. (فرهنگ فارسی معین ). راجی . مرتجی . آمِل . (یادداشت مؤلف ). مشتاق . پرامید. امیددارنده . خواهان : بپرسید ازو نامور شهریارکه از مردمان کیست امّیدوار. <p cla
امیدوارفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که نسبت به برآورده شدن آرزویش خوشبین باشد؛ آرزومند؛ متوقع.۲. [قدیمی] مایۀ امید.