اورنگلغتنامه دهخدااورنگ . [ اَ رَ ] (اِ) تخت پادشاهان . (انجمن آرا) (برهان ). تخت پادشاهی . (ناظم الاطباء) (هفت قلزم ). سریر و تخت . (آنندراج ) : نهادند اورنگ بر پشت پیل کشیدند شمشیر گردش دو میل . نظامی (شرفنامه ص <span class="hl" dir="ltr"
اورنگلغتنامه دهخدااورنگ . [اَ رَ ] (اِخ ) نام شخصی که عاشق گلچهره نامی بوده . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا) : اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کوحالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم .حافظ
اورنگفرهنگ فارسی عمید۱. عقل و دانش.۲. سریر؛ تخت پادشاهی.۳. [مجاز] فروشکوه و زیبایی؛ جاه و جلال: ◻︎ جهان خیره ماند ز فرهنگ او / از آن برز و بالا و اورنگ او (عنصری: ۳۶۱).
اورگنچلغتنامه دهخدااورگنچ . [ گ ِ ] (اِخ ) شهری است با جمعیت بیش از 10000 تن در جمهوری ازبکستان در واحه ٔ خیوه . از مراکز منسوجات نخی . تا 1937م . اورگنچ نو نام داشت . (از دایرةالمعارف فارسی ).
اورنگیلغتنامه دهخدااورنگی . [ اَ رَ ] (ص نسبی ) منسوب به اورنگ . || (اِ) نام پرده ای است از موسیقی . (آنندراج ) (برهان )(انجمن آرا) (مؤید الفضلا). نام لحن سیم از سی لحن باربد. (آنندراج ) (برهان ) (مؤید الفضلا) : چو ناقوسی و اورنگی زدی سازشدی اورنگ چون ناقوسش آو
اورنگیفرهنگ فارسی عمیداز الحان سیگانۀ باربد: ◻︎ چو ناقوسیّ و اورنگی زدی ساز / شدی اورنگ چون ناقوس از آواز (نظامی۱۴: ۱۷۹).
گاورنگفرهنگ فارسی عمید۱. مانند سرگاو؛ گاوسر.۲. (اسم) گاومانند؛ گاوسار.۳. (اسم) گرزی که آن را به شکل سرگاو ساخته باشند: ◻︎ بیامد خروشان بدان دشت جنگ/ به چنگ اندرون گرزۀ گاورنگ (فردوسی: ۲/۱۸۰).
گاورنگلغتنامه دهخداگاورنگ . [ وْ رَ ] (ص مرکب ) گاومانند. بمعنی گاوپیکر است که گرز فریدون باشد و آن را بهیأت سر گاو میش از آهن ساخته بودند. (برهان ). اصل نام گورنگ . رجوع به همین کلمه شود. همان گرزگاوسر و گاوچهر بمعنی گاو مانند. (از انجمن آرا). گاوپیکر : بیامد خروشا
اورنگیلغتنامه دهخدااورنگی . [ اَ رَ ] (ص نسبی ) منسوب به اورنگ . || (اِ) نام پرده ای است از موسیقی . (آنندراج ) (برهان )(انجمن آرا) (مؤید الفضلا). نام لحن سیم از سی لحن باربد. (آنندراج ) (برهان ) (مؤید الفضلا) : چو ناقوسی و اورنگی زدی سازشدی اورنگ چون ناقوسش آو
اورنگیفرهنگ فارسی عمیداز الحان سیگانۀ باربد: ◻︎ چو ناقوسیّ و اورنگی زدی ساز / شدی اورنگ چون ناقوس از آواز (نظامی۱۴: ۱۷۹).
هفت اورنگلغتنامه دهخداهفت اورنگ . [ هََ اَ / اُو رَ ](اِ مرکب ) هفتورنگ . هفت تخت ، چه اورنگ تخت را میگویند. (برهان ). || (اِخ ) کنایت از هفت ستاره است که آن را عربان بنات النعش خوانند و آن به صورت خرس است ، و به عربی دب می گویند و از جمله چهل وهشت صورت فلک البروج
اورنگ شاهیلغتنامه دهخدااورنگ شاهی . [ اَ رَ گ ِ ] (اِمرکب ) نوعی ابریشم است . (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
اورنگ شیرازیلغتنامه دهخدااورنگ شیرازی . [ اَ رَ گ ِ ] (اِخ ) پسر فرهنگ شیرازی متوفی 1308 هَ . ق . از شعرای اوائل قرن چهاردهم هجری است که در زمان تألیف آثار عجم که در 1313 هَ . ق . خاتمه یافته در قید حیات بوده است . از اشعار اوست :<b
اورنگ شاهیلغتنامه دهخدااورنگ شاهی . [ اَ رَ گ ِ ] (اِمرکب ) نوعی ابریشم است . (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
اورنگ شیرازیلغتنامه دهخدااورنگ شیرازی . [ اَ رَ گ ِ ] (اِخ ) پسر فرهنگ شیرازی متوفی 1308 هَ . ق . از شعرای اوائل قرن چهاردهم هجری است که در زمان تألیف آثار عجم که در 1313 هَ . ق . خاتمه یافته در قید حیات بوده است . از اشعار اوست :<b
اورنگ آبادلغتنامه دهخدااورنگ آباد. [ اَ رَ ] (اِخ ) نام شهری است در هندوستان . (ناظم الاطباء). نام شهری است در دکن که اورنگ زیب پسر شاه جهان آنرا بنام خود بنا کرد و به مرور خرابی یافته . در این سنوات قریب ده هزار خانه در آن باقی است . (آنندراج ) (انجمن آرا). شهری است با جمعیت <span class="hl" dir="
اورنگ زیبلغتنامه دهخدااورنگ زیب . [ اَ رَ ] (اِخ ) اورنگ زیب عالمگیر. عنوان و لقب شاهزاده محیی الدین محمد (15 ذی القعده ٔ 1027 - 28 ذی القعده ٔ 1118هَ. ق .) ششمین
اورنگ زیبلغتنامه دهخدااورنگ زیب .[ اَ رَ ] (اِ مرکب ) کنایه از پادشاه . (آنندراج ).- اورنگ زیبی ؛ نام جامه ایست معروف . (از آنندراج ).قسمی پارچه است . (ناظم الاطباء).
هفت اورنگلغتنامه دهخداهفت اورنگ . [ هََ اَ / اُو رَ ](اِ مرکب ) هفتورنگ . هفت تخت ، چه اورنگ تخت را میگویند. (برهان ). || (اِخ ) کنایت از هفت ستاره است که آن را عربان بنات النعش خوانند و آن به صورت خرس است ، و به عربی دب می گویند و از جمله چهل وهشت صورت فلک البروج
گرزه ٔ گاورنگلغتنامه دهخداگرزه ٔ گاورنگ . [گ ُ زَ / زِ ی ِ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گرزه ٔ گاوچهر. گرزی که سر آن به شکل سر گاو بود : چنین تا لب رود جیحون ز جنگ نیاسود با گرزه ٔ گاورنگ . فردوسی .بیامد خر
سرایچه ٔ اورنگلغتنامه دهخداسرایچه ٔ اورنگ . [ س َ چ َ / چ ِ ی ِ اَ / اُو رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دنیا. (آنندراج ).
گاورنگفرهنگ فارسی عمید۱. مانند سرگاو؛ گاوسر.۲. (اسم) گاومانند؛ گاوسار.۳. (اسم) گرزی که آن را به شکل سرگاو ساخته باشند: ◻︎ بیامد خروشان بدان دشت جنگ/ به چنگ اندرون گرزۀ گاورنگ (فردوسی: ۲/۱۸۰).