بارشکلغتنامه دهخدابارشک .[ رَ ] (ص مرکب ) دارای رشک . صاحب رشک . باغیرت . غیرتمند. غیور. غَیران . نیک غیرتمند. (منتهی الارب ). رشکین . (ناظم الاطباء). حسود. (ناظم الاطباء) (دِمزن ). غیرة؛ بارشکی . (منتهی الارب ). رجوع به رشک و «با» شود.
بارسکپلغتنامه دهخدابارسکپ . [ رُ ک ُ ] (فرانسوی ، اِ) ترازوی مخصوصی که بوسیله ٔ اتودو گریک فیزیک دان آلمانی اختراع گردید و از این اسباب در فیزیک برای توزین فشار اجسام غوطه ور در گاز استفاده میشود.|| نامی است که سابقاً از طرف بعض فیزیک دانها به میزان الهواء داده شده است .
سردبادکborasca, borasco, bourrasqueواژههای مصوب فرهنگستانسردبادی کوچک که یک توفان تندری یا تندوزۀ مخرب است
بارشکنلغتنامه دهخدابارشکن . [ ش ِ ک َ ] (اِ مرکب ) محل داد و ستد و بازارگانی : استرآباد، شهر بارشکن آبادی است . (تحفه ٔ اهل خراسان ).
بارشکنیلغتنامه دهخدابارشکنی . [ ش ِ ک َ ] (اِ مرکب ) خواربار یعنی خوراک اندک که قوت لایموت باشد. (آنندراج ). آذوقه ای که مخصوصاً از خارج وارد میشود. (ناظم الاطباء).
مغیارلغتنامه دهخدامغیار. [ م ِغ ْ ] (ع ص ) بسیارغیرت . (دهار). مرد سخت رشک برنده . ج ، مغاییر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد): رجل مغیار؛ مرد بسیار غیور و نیک بارشک و غیرتمند. (ناظم الاطباء).
غیرانلغتنامه دهخداغیران . [ غ َ ] (ع ص ) رشک کن . (دهار) (مهذب الاسماء). مرد بارشک . ج ، غَیاری ̍، غُیاری ̍. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مردی که غیرت زن خود را داشته باشد. مرد باغیرت نسبت به زن خود. مؤنث آن غَیری ̍. غیور. مِغیار.(از اقرب الموارد). رجوع به غَیرَت و غَیرَة شود.
غیورلغتنامه دهخداغیور. [ غ َ ] (ع ص ) رشک کن . (دهار). بارشک و نیک غیرتمند. مذکر و مؤنث در آن یکسان است . ج ، غُیُر. (منتهی الارب ). بسیار غیرت کننده و رشک برنده .(غیاث اللغات ) (آنندراج ). رشکناک . رشگن . رشک بر. حسود : روزگار غیور بر کریمه ٔ برّ و احسان به منافست بر
بارشکنلغتنامه دهخدابارشکن . [ ش ِ ک َ ] (اِ مرکب ) محل داد و ستد و بازارگانی : استرآباد، شهر بارشکن آبادی است . (تحفه ٔ اهل خراسان ).
بارشکنیلغتنامه دهخدابارشکنی . [ ش ِ ک َ ] (اِ مرکب ) خواربار یعنی خوراک اندک که قوت لایموت باشد. (آنندراج ). آذوقه ای که مخصوصاً از خارج وارد میشود. (ناظم الاطباء).