بازگوفرهنگ فارسی عمید۱. تکرار سخن؛ بازگفتن.۲. (صفت) بازگوینده.⟨ بازگو کردن: (مصدر متعدی) سخنی را تکرار کردن؛ سخن گفته را دوباره گفتن.
بازوفرهنگ فارسی عمیدقسمت بالای دست انسان از شانه تا آرنج: ◻︎ به بازوان توانا و قوّت سر دست / خطاست پنجهٴ مسکین ناتوان بشکست (سعدی: ۶۶).⟨ بازو افراختن: (مصدر لازم) ‹بازو افراشتن› [قدیمی] بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی.⟨ بازو افراشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] = ⟨ بازو افراخت
بازگولغتنامه دهخدابازگو. (اِمص مرکب ) بازگوی . بازگویه . تکرار. اعاده ٔ چیزی که گفته شده باشد. (ناظم الاطباء). واگویه . تکرار سخن : غصه ها هست در دلم که زبان زهره ٔ بازگو نمیدارد. خاقانی .صحبت شبهای میخواران ندارد بازگوچون ز مجل
بازولغتنامه دهخدابازو. (اِ) قسمتی از دست است که از دوش تا آرنج را شامل است ، در اوستا بازو ، درسانسکریت با هو «بارتولمه 956» در گیللی بازوء ، یرنی و نطنزی بازو «ک ، 1 ص 338»، دزفولی و شوشتری
jackknifeدیکشنری انگلیسی به فارسیجک نایف، بازو بسته شونده، چاقوی بزرگ جیبی، بدنبال، تا شو، قلمتراش، با چاقو بریدن، شیرجه رفتن
مطواةدیکشنری عربی به فارسیچاقوي بزرگ جيبي , قلمتراش , با چاقو بريدن , بدنبال , تا شو , بازو بسته شونده , شيرجه رفتن , چاقوي کوچک جيبي
بازوفرهنگ فارسی عمیدقسمت بالای دست انسان از شانه تا آرنج: ◻︎ به بازوان توانا و قوّت سر دست / خطاست پنجهٴ مسکین ناتوان بشکست (سعدی: ۶۶).⟨ بازو افراختن: (مصدر لازم) ‹بازو افراشتن› [قدیمی] بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی.⟨ بازو افراشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] = ⟨ بازو افراخت
بازولغتنامه دهخدابازو. (اِ) قسمتی از دست است که از دوش تا آرنج را شامل است ، در اوستا بازو ، درسانسکریت با هو «بارتولمه 956» در گیللی بازوء ، یرنی و نطنزی بازو «ک ، 1 ص 338»، دزفولی و شوشتری
بازوفرهنگ فارسی معین( اِ.) 1 - قسمتی از دست که بین آرنج و شانه قرار دارد. 2 - واحد طول برابر با بازو. 3 - قدرت ، نیرو. 4 - رفیق ، مصاحب . 5 - آن که در سرود با کسی همراهی کند.
بازوفرهنگ مترادف و متضاد۱. بازه، ساعد، عضد مرفق ≠ ران ۲. اهرم ۳. دسته ۴. توانایی، قدرت، قوت، نیرو ۵. یاور
درغوبازولغتنامه دهخدادرغوبازو. [دَ رِ ] (اوستائی ، ص مرکب ) دراز بازو. بزرگ بازو. (از فرهنگ ایران باستان ص 78). رجوع به درازدست شود.
پولادبازولغتنامه دهخداپولادبازو. (ص مرکب ) آنکه بازو از پولاد دارد. مردی سخت زورمند : هر که با پولادبازو پنجه کردساعد مسکین خود را رنجه کرد.(گلستان ).
پهن بازولغتنامه دهخداپهن بازو. [ پ َ ] (ص مرکب ) دارای بازویی پهن و ضخم : رجل ٌ شبح الذراعین و مشبوح الذراعین ؛ مرد پهن بازو. (منتهی الارب ). شباحة؛ پهن بازو گردیدن .
خسته بازولغتنامه دهخداخسته بازو. [ خ َ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب )زخمین دست . زخمی بازو. با بازوی مجروح : جوان همچنان خسته بازو و دوش همی راند اسب و همی زد خروش .فردوسی .