بازیاریلغتنامه دهخدابازیاری . (اِخ ) دهی است از دهستان بهمنی بخش میناب شهرستان بندرعباس و در 5 هزارگزی باختر میناب و دو هزارگزی شمال راه فرعی میناب در جلگه واقع است . ناحیه ای گرمسیر و دارای 400 تن سکنه است ، آب آن از رودخانه تا
بازیاریلغتنامه دهخدابازیاری . (حامص مرکب ) بازداری . نگاهداری باز. قوشچی گری . || منسوب به بازیار و بازداری که پرورش باز را معنی میدهد. (انساب سمعانی ).
بازاریفرهنگ فارسی عمید۱. از مردم بازار؛ تاجر.۲. [مجاز] متداول در بازار یا در بین تودۀ مردم: لهجهٴ بازاری.۳. [مجاز] بیکیفیت.۴. [مجاز] بدون ارزش هنری؛ مبتذل:رمان بازاری.۵. [مجاز] بیادب؛ بیظرافت.۶. [مجاز] در معرض دید همه.۷. (صفت نسبی، قید) مانند افراد بازاری؛ مقتصدانه: چقد بازاری فکر م
بازاریلغتنامه دهخدابازاری . (اِخ ) اسمش خواجه علی ، احوالش را از اینکه قبول این تخلص میکرده میتوان یافت . بغیر از این رباعی شعری از او معلوم نشده : با دل گفتم که ایدل احوال توچیست دل دیده پرآب کرد و برمن نگریست گفتا که چگونه باشد احوال کسی کو را بمراد دگر
بازاریلغتنامه دهخدابازاری . (ص نسبی ) منسوب ببازار بمعنی مردم بازار. (آنندراج ). منسوب و متعلق به بازار. یکی از کسبه ٔ بازار. سوداگر. (ناظم الاطباء). کاسب . تاجر. بازرگان . بازارگان . آنکه در بازار بتجارت و کسب و کار مشغول باشد : کنون مرد بازاری و چاره جوی ز کلبه
بازاریفرهنگ فارسی معین(ص .)1 - اهل بازار، کاسب . 2 - مبتذل ، اثری که در آن دقائق و احساسات هنری وجود نداشته باشد.
بازداریلغتنامه دهخدابازداری . (حامص مرکب ) نگاهداری باز. (ناظم الاطباء). بازیاری . عمل بازدار. رجوع به بازدار شود.
بزدرةلغتنامه دهخدابزدرة. [ ب َ دَ رَ] (ع مص ) مصدر منحوت عربی از بازداری فارسی . بازداری . بازیاری . دانش تربیت طیور و جوارح و علاج بیماری های آنها. دستور معالجه ٔ طیور. (یادداشت بخط دهخدا).
طوارلغتنامه دهخداطوار. [ طَ ] (ع اِ) حد و نهایت چیزی . مساوی آن چیز. || طَوار الدار و طِوار الدار؛ درازی و فراخی سرای . (منتهی الارب ). فراخی و درازی خانه . (منتخب اللغات ). || گرداگرد سرای . (مهذب الاسماء). || مادینه از جوارح طیور (در بازیاری ).
ابن مصاللغتنامه دهخداابن مصال . [ اِ ن ُ م َ ] (اِخ ) از مردم لُک ّ. پدر او بازیاری و بیطاری می ورزید و ابن مصال نجم الدین ابوالفتح سلیم بن محمدبن مصال است و او پنجاه روز وزارت ظافر داشت و بدست ابن سلاّ ر کردی کشته شد.
بیزرةلغتنامه دهخدابیزرة. [ ب َ زَ رَ ] (ع اِ مص ) بازداری . (از دزی ج 1 ص 135).- اصحاب البیزرة ؛ بازداران . (دزی ج 1 ص 135). رجوع