بالا رفتنلغتنامه دهخدابالا رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) برآمدن . صعود کردن . برشدن . عروج . بررفتن . مقابل پایین رفتن . صاعد شدن . بعلو گراییدن .- بالا رفتن سال ؛آخر شدن سال . (از آنندراج ).- بالا رفتن عمر ؛ سالخوردگی . پیری . بر سنین عمر فز
بالا رفتنفرهنگ مترادف و متضاد۱. افزایش یافتن، افزوده شدن ۲. ترقی کردن ۳. ساخته شدن، برافراشته شدن ۴. سر کشیدن، نوشیدن
بالا بالالغتنامه دهخدابالا بالا. (ق مرکب ) بسیار بالا. در تداول عام ، بالاترین قسمت از صدر مجلس : فلان بالابالاها می نشیند؛صدر مجلس می گزیند. || طبقات برتر. خواص . مقابل زیردستان و فرودستان . || بی اطلاع و بی توسط دیگری . گویند: فلان بالابالا کار خود را انجام داد، یعنی بدون اطلاع و کمک کسی که با ا
بالا رفتنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت بالا رفتن، بلند شدن، سوار شدن، سواری کردن ارتفاع گرفتن، اوجگرفتن، اززمین بلند شدن، صعود کردن، پرواز کردن بهقله رسیدن، ازکوه بالا رفتن، تلاش کردن پریدن شیب داشتن، اریب بودن بالاگرفتن، سر بهفلک زدن، سر بهثریا سودن، ارتقاپیدا کردن طلوع کردن، آفتاب زدن ایستادن، ازجا برخاستن، سَر پا شدن، ب
کار بالا رفتنلغتنامه دهخداکار بالا رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) کار پیش رفتن . (آنندراج ) : کار بالا نرود دست نیابد بر کام هر که دل داده ٔ آن قامت و بالا نشود. ابونصیر نصیرای بدخشان (از آنندراج ).کار محنت گر درین راه این چنین بالا رودره
پس رفتنلغتنامه دهخداپس رفتن . [ پ َ رَ ت َ ] (مص مرکب ) عقب رفتن . || تنزل (مقابل پیش رفتن و پیش آمدن ، ترقی ): دَعَسقَة...؛ پس رفتن . دغنجة؛ پس رفتن . (منتهی الارب ).
بالافرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ پایین] بخش بلند هر چیز؛ زَِبَر: بالای کمد.۲. جای بلند؛ پشته، تپه، مانند آن.۳. قسمتی از اتاق یا تالار که دور از در قرار دارد؛ صدر: بفرمایید بالا بنشینید.۴. (صفت) [عامیانه، مجاز] دارای مقام یا رتبۀ باارزشتر یا مهمتر.۵. (صفت) بهتر؛ برتر: در کلاس از همه بالاتر بود.<b
بالالغتنامه دهخدابالا. (اِ) اسب جنیبت . (برهان قاطع) (اسدی ). اسب کوتل . (هفت قلزم ). پالا. پالاده . اسب یدک . (فرهنگ شعوری ). اسب کوتل . (غیاث اللغات ) (ولف ) : ز شمشیر هندی به زرین نیام ز بالای نامی به زرین ستام . فردوسی .چو بشنی
بالالغتنامه دهخدابالا. (اِ) مأخوذ از سانسکریت ، گیاه معطر. (ناظم الاطباء) : هر گل بالا که دهد بوستان بیشتری هست به هندوستان . امیرخسرو (از رشیدی ).
بالالغتنامه دهخدابالا. (اِخ ) از قرای مرو است و عجم آنرا کوالا نامند. (مرآت البلدان ج 1 ص 161) (مراصد الاطلاع ).
بالالغتنامه دهخدابالا. (اِخ ) نام قصبه ایست در ولایت آنقره و در جنوب غربی آنقره واقع شده است . معادن سنگ مرمر آن ناحیه مشهور است . (از قاموس الاعلام ترکی ).
راست بالالغتنامه دهخداراست بالا. (ص مرکب ) مستوی القامة. معتدل القامة. راست قد. آخته بالا. کشیده قامت . سروقد : همه شاه چهر و همه ماهروی همه راست بالا همه راستگوی . فردوسی .|| (اِ مرکب ) درخت سرو. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا
دایدار بالالغتنامه دهخدادایدار بالا. [ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان در 48هزارگزی باختر قیدار و 36هزارگزی راه مالرو عمومی . آب آن از قزل اوزن محصول آنجا غلات شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و جاجی
دجنگ بالالغتنامه دهخدادجنگ بالا. [ دِ ج َ گ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان گلنگور بخش خاش شهرستان زاهدان . در 26هزارگزی شمال باختری خاش . کنار شوسه ٔ خاش به زاهدان . کوهستانی . گرمسیر مالاریایی . دارای 100 تن سکنه . آب آن از قنات . محصو
درازبالالغتنامه دهخدادرازبالا. [ دِ ] (ص مرکب ) درازبالای . دراز قد. طویل القامه . آنکه قدی دراز دارد.بلندقد. آخته بالا. کشیده بالا. قددراز. اُسحَلان . أسقف . أسنع. أشجع. أشفع. اَعَم ّ. جُخدُب . جَسرَب . ساطی . سَرجَم . سَرَعرَع . سِرناف . سَطیع. سَفَلَّج . سَکب .سَلاهب . سِلِنطاع . سَلَنطَع.
دربالالغتنامه دهخدادربالا. [ دَ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان بهنام بخش ورامین شهرستان تهران ، واقع در 4هزارگزی خاور ورامین با 226 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir="