باملغتنامه دهخدابام . (اِ) برسوی سقف که بر از آن سقف دیگر نباشد. طرف بیرونی سقف خانه . (غیاث اللغات ). طرف بیرونی سقف خانه ، و بعضی طرف درونی خانه را گفته اند به قرینه ٔ پشت بام . (برهان قاطع) (آنندراج ). ظاهر سقف از برسوی . سقف خانه از بیرون سو.(یادداشت مؤلف ). برسوی سقف خانه که برآن سقفی
باملغتنامه دهخدابام . (اِ صوت ، اِ) مخفف بامب . بامبه . بامچه . آوائی که از زدن کف دست گشاده بر سر کسی برآید. || ضربت و زخم با کف دست بر سر زدن . (یادداشت مؤلف ). ضربتی که با کف گشاده بر میان سر کسی زنند. (یادداشت مؤلف ). با دست بر سرکسی زدن . (فرهنگ نظام ): و در قدیم زدن بر آستین به نشانه
باملغتنامه دهخدابام . (اِ) بم . تار بم را گویند و آن تار گنده باشد که در سازها بندند. (برهان قاطع). سیم تار بم را نامند. (فرهنگ جهانگیری ). سیم طنبور که صدای غیر زیر دارد و آن را بم گویند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 177). رودستبر
باملغتنامه دهخدابام . (اِ) رنگ . فام . از باب جواز تبدیل با به فاء. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 177). رنگ . (ناظم الاطباء).- الوس بام ؛ ابلق . دورنگ : و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد بصورت اسپی اس
باملغتنامه دهخدابام . (اِ) قرض . وام . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ). مبدل وام . (آنندراج ). قرض یعنی چیزی که به کسی به نیت پس گرفتن دهند و این صورت مبدل وام است . (از فرهنگ نظام ). اوام . افام ... رجوع به وام و رجوع به قرض شود.
بهائملغتنامه دهخدابهائم . [ ب َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ بهیمة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (ترجمان القرآن ). بهایم . حیوانات وستور و ستور وحشی . (ناظم الاطباء) : وی از شمار بهائم است بلکه بتر از بهائم . (تاریخ بیهقی ).رازیست اینکه راه ندانستنداینجا در ای
بهاملغتنامه دهخدابهام . [ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ بَهْمَة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).- سعدالبهام ؛ منزلی است از منازل قمر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
بهایملغتنامه دهخدابهایم . [ ب َ ی ِ ] (ع اِ) بهائم . ج ِ بهیمه . چهارپایان مثل اسب و شتر و گاو و غیره . (غیاث ). ج ِ بهیمه . (ناظم الاطباء) : وی از شمار بهایم است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده اید بهایم ا
در و باملغتنامه دهخدادر و بام .[ دَ رُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) مجموع خانه از اطاق و صحن و بام . خانه و بخش های اساسی آن : پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب می رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز. حافظ.- بی دروبام </
دروت سرباملغتنامه دهخدادروت سربام . [ دَرْ وَ س َ رَ ] (اِخ ) قریه ای است پر از بساتین و نخل ، در صعید مصر. (از معجم البلدان ).
تارباملغتنامه دهخداتاربام . (اِمرکب ) صبح نخست ، صبح زود که هنوز هوا تاریک باشد. صبحی که هنوز تاریکی بر روشنی غلبه دارد. تاریک روشن . گرگ و میش . هوای صبح پس از دمیدن سپیده : سپیده دم که وقت تاربام است نبید راوقی رسم کرام است .؟ (از شمس قیس در المعجم چ مدرس ر
دارباملغتنامه دهخداداربام . (اِ مرکب ) شاه تیر. فَرَسب . حَمّال . چوبی است بزرگ که بدان بام خانه پوشند. (آنندراج ). رجوع به دار شود.
شباملغتنامه دهخداشبام . [ ] (اِخ ) (به معنی سرما) نام شهری است در مشرق اردن که «رأوبین » و «جاد» در طلب آن بودند. (سفر اعداد: 32:3) (قاموس کتاب مقدس ).