باهم آمدنلغتنامه دهخداباهم آمدن . [ هََ م َ دَ ] (مص مرکب ) همراه آمدن . معاً آمدن . به اتفاق هم آمدن . (ناظم الاطباء). انضمام . تقلص . احلاب . (تاج المصادر بیهقی ). در صحبت یکدیگر فرارسیدن . || متحد شدن . به یک جا جمع شدن : نبینی که چون باهم آیند مورز شیران جنگی بر
باهمفرهنگ فارسی عمید۱. با یکدیگر؛ بهاتفاق.۲. متحد.⟨ با هم آمدن: (مصدر لازم) همراه یکدیگر آمدن.⟨ با هم شدن: (مصدر لازم) متفق شدن.
باهملغتنامه دهخداباهم . [ هََ ] (ق مرکب ) همراه . معاً. به معیت . به اتفاق . به اتحاد. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). بهم . متفقاً. متحداً. جفت . یکجا : خوبان چو بهم گرمی بازار فروشندباهم بنشینند و خریدار فروشند. عرفی .الفة؛ باهم آمیخت
باهملغتنامه دهخداباهم . [ هَُ ] (اِ) باد موافق . (آنندراج ).باد شرطه . بادی که از عقب کشتی وزد. (ناظم الاطباء).باد مراد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177) : سالک این شرطه به ساحل نرساند ما راکشتی بی
تکردسلغتنامه دهخداتکردس . [ ت َ ک َ دُ ] (ع مص ) فراهم آمدن اندامها و درترنجیده شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). انقباض و فراهم آمدن بعضی چیزی بر بعضی . (از اقرب الموارد). باهم آمدن . (زوزنی ).
تقلصلغتنامه دهخداتقلص . [ ت َ ق َل ْ ل ُ ] (ع مص ) باهم آمدن . (تاج المصادر بیهقی ). درهم کشیده شدن و گرد آمدن باهم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). درهم کشیده شدن . (غیاث اللغات ). فراهم آمدن و درکشیده شدن . بهم دیگر نزدیک شدن . (از اقرب الموارد). || برجستن چیزی و بالا جسته شدن جا
اکتناعلغتنامه دهخدااکتناع . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) فراهم آمدن قوم . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). باهم آمدن و حاضر آمدن . (از المصادرزوزنی ) (از تاج المصادر بیهقی ). || درآمدن و نزدیک رسیدن شب . || میل کردن . || مهربانی نمودن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || د
انضماملغتنامه دهخداانضمام . [ اِض ِ ] (ع مص ) فراهم آمدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). باهم آمدن . (تاج المصادر بیهقی ). فاهم آمدن . تضامم . (مجمل اللغة). فراهم آمدن چیزی به چیزی و پیوستگی و آمیختن و بهم شدن . (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). || باریک میان گردیدن . (منتهی الار
تقبضلغتنامه دهخداتقبض . [ ت َ ق َب ْ ب ُ ] (ع مص ) در ترنجیده شدن پوست و درکشیده گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || باهم آمدن . (تاج المصادر بیهقی ). فراهم آمدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تجمع. (اقرب الموارد). || برجستن بر کسی . (منتهی الار
باهمفرهنگ فارسی عمید۱. با یکدیگر؛ بهاتفاق.۲. متحد.⟨ با هم آمدن: (مصدر لازم) همراه یکدیگر آمدن.⟨ با هم شدن: (مصدر لازم) متفق شدن.
باهملغتنامه دهخداباهم . [ هََ ] (ق مرکب ) همراه . معاً. به معیت . به اتفاق . به اتحاد. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). بهم . متفقاً. متحداً. جفت . یکجا : خوبان چو بهم گرمی بازار فروشندباهم بنشینند و خریدار فروشند. عرفی .الفة؛ باهم آمیخت
باهملغتنامه دهخداباهم . [ هَُ ] (اِ) باد موافق . (آنندراج ).باد شرطه . بادی که از عقب کشتی وزد. (ناظم الاطباء).باد مراد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177) : سالک این شرطه به ساحل نرساند ما راکشتی بی
باهمفرهنگ فارسی عمید۱. با یکدیگر؛ بهاتفاق.۲. متحد.⟨ با هم آمدن: (مصدر لازم) همراه یکدیگر آمدن.⟨ با هم شدن: (مصدر لازم) متفق شدن.
بالباهملغتنامه دهخدابالباهم . [ ل ُهَِ ] (اِخ ) بنابر آنچه در باج پران آمده است نام رودخانه ای بوده است در هند و از کوهستان رکشبام سرچشمه میگرفته . رجوع به تحقیق ماللهند بیرونی ص 128 شود.
باهملغتنامه دهخداباهم . [ هََ ] (ق مرکب ) همراه . معاً. به معیت . به اتفاق . به اتحاد. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). بهم . متفقاً. متحداً. جفت . یکجا : خوبان چو بهم گرمی بازار فروشندباهم بنشینند و خریدار فروشند. عرفی .الفة؛ باهم آمیخت
باهملغتنامه دهخداباهم . [ هَُ ] (اِ) باد موافق . (آنندراج ).باد شرطه . بادی که از عقب کشتی وزد. (ناظم الاطباء).باد مراد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177) : سالک این شرطه به ساحل نرساند ما راکشتی بی