بخجیدنلغتنامه دهخدابخجیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) بخچیدن . دراز کردن . طویل کردن . (آنندراج ). چیزی را پهن کردن . پخش کردن . (از فرهنگ شعوری ). || حصار کردن . احاطه کردن . گرد گردیدن . (آنندراج ). || پیچیدن . (فرهنگ شعوری ). || خود را آزار دادن . (آنندراج ).
بخچزیدنلغتنامه دهخدابخچزیدن . [ ب َ چ ِ دَ ] (مص ) خود را در زیر بلندی گردانیدن . (ناظم الاطباء). رجوع به بخچیزیدن شود.
بخچیزیدنلغتنامه دهخدابخچیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) غلطانیدن . غلطیدن بر زمین . گردش کردن . گردیدن . (آنندراج ).
بخیزیدنلغتنامه دهخدابخیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) دوتا گردیدن برای تعظیم امیری . (آنندراج ). خم کردن سر برای توقیر و تعظیم . (ناظم الاطباء).