بدپسرلغتنامه دهخدابدپسر. [ ب َ پ ِ س َ ] (ص مرکب ) پسر ناخلف . پسر نااهل : هر بدپسر که نیک شود روزی آن گه شود که نیک پدر مرده . (از سندبادنامه ص 71).- بدپسران خانه کن ؛ ناخل
بدشیرلغتنامه دهخدابدشیر. [ ب َ ] (ص مرکب ) بدذات . متقلب . از شیر مراد شیر مادر است و بدشیر دشنامی است که غالباً بمزاح به اطفال گویند. (از یادداشتهای مؤلف ).
بادسارفرهنگ فارسی عمید۱. سبکسر؛ سبکمغز؛ مغرور؛ متکبر: ◻︎ بادهای کز وی جدا گردد بخیل از رادمرد / بادهای کز وی شود پیدا حکیم از بادسار (سوزنی: ۱۸۱).۲. سبک؛ بیوقار.
بادسارلغتنامه دهخدابادسار. (ص مرکب ) سبک سیر و رونده باشد. (برهان ). سبک سیر و تندرو. (ناظم الاطباء). || مردم سبک و بی تمکین و وقار را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). سبکسر. (اوبهی ) (صحاح الفرس ). یعنی بادمانا که آن سبک سر و بی وزن باشد. (فرهنگ خطی نسخه ٔ کتابخانه ٔ لغت نامه ). بی سنگ . سبک سر
بدسرشتیلغتنامه دهخدابدسرشتی . [ ب َ س ِ رِ ] (حامص مرکب ) بدنهادی . بدذاتی . بداصلی . بدطینتی . مقابل نیک سرشتی ، خوب سرشتی . (فرهنگ فارسی معین ).
بدسریلغتنامه دهخدابدسری . [ ب َ س َ ] (حامص مرکب ) بدرفتاری . سؤرفتار. سؤمعامله . کج تابی . ناسازگاری . ناسازواری . سؤمعاشرت . بدتابی : نشوز؛ بدسری کردن با شوی . ناسازواری کردن با کسی . سر بدسری گذاشتن با کسی . بنای بدسری گذاشتن با کسی . (از یادداشتهای مؤلف ).
بدسرشتدیکشنری فارسی به انگلیسیdiabolic, ill-natured, immoral, iniquitous, maleficent, malicious, malignant, wicked
بدرفتارفرهنگ مترادف و متضاد۱. بدروش، بدسلوک ۲. ناسازگار، بدسر، بدعمل، بدکار ۳. سرکش، طاغی، عاصی، عصیانگر ۴. لگدزن ≠ خوشرفتار، خوشسلوک، نیکرفتار، نیکروش
پدید آمدنلغتنامه دهخداپدید آمدن . [ پ َ م َ دَ ] (مص مرکب ) تَبدّی . (زوزنی ). بدُوّ. (تاج المصادر). نشاء. نُشوء. (دهار). برح . بروح . براح . ظهور. تَولد. (دهار) (تاج المصادر). اعراض . (تاج المصادر). لوح . بَوح . ضحو. وضوح . نمودار گردیدن . نمودن . خلق شدن . لایح شدن . بوجود آمدن . ایجاد شدن . معل
بدسرشتیلغتنامه دهخدابدسرشتی . [ ب َ س ِ رِ ] (حامص مرکب ) بدنهادی . بدذاتی . بداصلی . بدطینتی . مقابل نیک سرشتی ، خوب سرشتی . (فرهنگ فارسی معین ).
بدسریلغتنامه دهخدابدسری . [ ب َ س َ ] (حامص مرکب ) بدرفتاری . سؤرفتار. سؤمعامله . کج تابی . ناسازگاری . ناسازواری . سؤمعاشرت . بدتابی : نشوز؛ بدسری کردن با شوی . ناسازواری کردن با کسی . سر بدسری گذاشتن با کسی . بنای بدسری گذاشتن با کسی . (از یادداشتهای مؤلف ).
بدسرشتدیکشنری فارسی به انگلیسیdiabolic, ill-natured, immoral, iniquitous, maleficent, malicious, malignant, wicked
سپهبدسرلغتنامه دهخداسپهبدسر. [ س ِ پ َ ب َ / ب ُ س َ ] (ص مرکب ) سپهبد. دلاور. سردار شجاع (قیاس شود با سپهبددل ) : ز پهلو برفتند پرمایگان سپهبدسران و گران سایگان . فردوسی .بدست سواری که دارد هنرسپ