براقفرهنگ فارسی عمید۱. در روایات اسلامی، اسبی بالدار با صورتی مانند انسان که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد.۲. [مجاز] اسب تندرو.
براقلغتنامه دهخدابراق . [ ب ُ ] (ص ) براغ .نرم و درخشان و انبوه موی ، و آن صفتی است گربه را.- براق شدن ؛ گشودن و ستیخ کردن گربه موی گردن را بگاه جنگ .- || گشودن و ستیخ کردن خروس و جز آن پرهای گردن را بگاه جنگ . (یادداشت مؤلف ).- || آماده شدن آدمی برای نزا
براقلغتنامه دهخدابراق . [ ب َرْ را ] (ع ص ) رخشنده . درخشنده . درخشان . درفشان . تابنده . تابان . (منتهی الارب ). هرچه بتابش و درخشندگی و لمعان باشد مثل ابرک و سنگ سرمه . (غیاث اللغات ) : بخواب اندر سحرگاهان خیالش را به بر دارم همی بوسم سر زلفین و آن رخسار براق
براقلغتنامه دهخدابراق . [ ب ُ ] (اِ) اسب تیزرو. (فرهنگ فارسی معین ). مطلق اسب . (آنندراج ). مرکوب یا اسب اصیل : ز خاک ، شمس فلک ، زر کند که تا گرددستام و گام و رکاب براق او زرکند. سوزنی .- براق برق تاز ؛ کنا
ترمز برقیبادیelectro-pneumatic brake, EP brakeواژههای مصوب فرهنگستانسامانۀ ترمزی که با شیر برقی (electrical brake solenoid valve) مهار میشود
ترمز برقیروغنیelectro-hydraulic brake, EH brakeواژههای مصوب فرهنگستانسامانۀ ترمز هیدرولیکی (hydraulic) که با فشار روغن کار میکند و با فرمان الکتریکی هدایت میشود
ترمز برقیمکانیکیelectro-mechanical brake, EM brakeواژههای مصوب فرهنگستانترمزی که نیروی آن را نیروی محرکۀ موتور الکتریکی یا نیروی مغناطیسی تأمین میکند
ترمز برقیبادی غیرمستقیمindirect electro-pneumatic brakeواژههای مصوب فرهنگستانسامانۀ ترمزی که در آن فشار هوا در لولۀ ترمز تحت تأثیر شیر برقی (electrical brake solenoid valve) قرار میگیرد
ترمز برقیبادی مستقیمdirect electro-pneumatic brakeواژههای مصوب فرهنگستانسامانۀ ترمزی که در آن سیلندرهای ترمز با شیر برقی (electrical brake solenoid valve) پر یا تخلیه میشود
براقشلغتنامه دهخدابراقش . [ ب َ ق ِ ] (اِخ ) نام ماده سگی است و یا نام زن لقمان بن عاد است و در عرب مثل است اَشاءَم ُمِن براقش و نیز دَلّت علی اهلها براقش و در حق کسی گویند که به کاری پردازد و ضرر آن بسوی وی عاید گردد. گویند زن لقمان بن عاد پادشاه ، براقش نام داشت و خلف شوهر خود بود در سفری و
براقعلغتنامه دهخدابراقع. [ ب َ ق ِ ] (ع اِ) براقیع. ج ِ برقوع ،بمعنی روی پوش . (مهذب الاسماء). رجوع به برقوع شود.
براقةلغتنامه دهخدابراقة. [ ب َرْراق َ ] (ع ص ) زن صاحب جمال تابان بدن . (منتهی الارب ). || زن نیکوکار. (مهذب الاسماء).
براقیعلغتنامه دهخدابراقیع. [ ب َ ] (ع اِ) ج ِ برقوع ،بمعنی روی پوش . (مهذب الاسماء). رجوع به برقوع شود.
براقسازیpolishing 1واژههای مصوب فرهنگستان1. فرایندی که در آن سطح مواد غذایی را براق میکنند 2. براق کردن سطح دانههای برنج در آخرین مرحلۀ شالیکوبی
براق حاجبلغتنامه دهخدابراق حاجب . [ ب ُ ق ِ ج ِ ] (اِخ ) قتلغخان ، مؤسس سلسله ٔ قتلغخانیه یا قراختائیان کرمان است که از 619 تا 703 هَ . ق . در کرمان حکومت کردند. براق حاجب تا 632 هَ . ق . حکومت ک
براق خانلغتنامه دهخدابراق خان . [ ب ُ ] (اِخ ) هشتمین از اولوس جغتای به ماوراءالنهر. حکومت ظاهراً از 664 هَ . ق . تا 668 هَ . ق . رجوع به ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام لین پول شود.
براقشلغتنامه دهخدابراقش . [ ب َ ق ِ ] (اِخ ) نام ماده سگی است و یا نام زن لقمان بن عاد است و در عرب مثل است اَشاءَم ُمِن براقش و نیز دَلّت علی اهلها براقش و در حق کسی گویند که به کاری پردازد و ضرر آن بسوی وی عاید گردد. گویند زن لقمان بن عاد پادشاه ، براقش نام داشت و خلف شوهر خود بود در سفری و
براقعلغتنامه دهخدابراقع. [ ب َ ق ِ ] (ع اِ) براقیع. ج ِ برقوع ،بمعنی روی پوش . (مهذب الاسماء). رجوع به برقوع شود.
براقةلغتنامه دهخدابراقة. [ ب َرْراق َ ] (ع ص ) زن صاحب جمال تابان بدن . (منتهی الارب ). || زن نیکوکار. (مهذب الاسماء).
خبراقلغتنامه دهخداخبراق . [ خ ِ ] (ع اِ) باد که ازراه دُبُر برآید. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
راق براقلغتنامه دهخداراق براق . [ ب ِ ] (اِ مرکب ) هر دَرِ تمام گشوده . (لغت محلی شوشتر خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف ). || کنایه از ازاله ٔ بکارت دوشیزگان . (لغت محلی شوشتر).
شبراقلغتنامه دهخداشبراق . [ ش ِ ] (ع اِمص ) شدت هر چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || کفتگی جامه . (منتهی الارب ). پارگی جامه : ثوب شِبراق ؛ پیراهن که پاره شده است . (از اقرب الموارد). رجوع به شبارق در این معنی شود. || فاصله ٔ زیاد میان قوائم . (از ذیل اقرب الموارد). ||
دیر ابن براقلغتنامه دهخدادیر ابن براق . [ دَ رِ اِ ن ِ ب َرْ را ](اِخ ) دیری است در خارج حیرة. (از معجم البلدان ).