برشکلغتنامه دهخدابرشک . [ ب ِ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنه ٔ آن 125 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
بیرشکلغتنامه دهخدابیرشک . [ رَ ] (ص مرکب ) (از: بی + رشک ) بیرشگ . بی غیرت . || بی حسادت . بی حرص . (ناظم الاطباء). || بی حسرت . (ناظم الاطباء). || دیوث . رجوع به رشک شود.
برسقلغتنامه دهخدابرسق . [ ب َ س َ ] (اِخ ) نام یکی از ممالیک سلطان طغرل بیگ ابی طالب محمد است و او از امرا و اعیان دولت سلجوقیه است . (تاریخ گزیده ص 452 چ اروپا). رجوع به اخبار الدولة السلجوقیه ص 71 شود و طبقات سلاطین اسلام ل
برسق کبیرلغتنامه دهخدابرسق کبیر. [ ب َ س َ ق ِ ک َ ] (اِخ ) امیر سپاهسالار دولت سلطان محمدبن ملک شاه و هم او است که سنجر را پس از جنگ تتش در حدودری به سال 488 هَ . ق . برگرفت و به خراسان برد و پادشاهی بر سنجر مستقیم گشت و همانجا نیز بدست فدائیان اسماعیلی کشته شد.
برشکافتنلغتنامه دهخدابرشکافتن . [ ب َ ش ِ ت َ ] (مص مرکب ) شکافتن : از دمش برشکافت تا بدمش بچه ٔ گوریافت در شکمش . نظامی .و رجوع به شکافتن شود.
برشکاللغتنامه دهخدابرشکال . [ ب َرْ / ب َ رَ ] (هندی ، اِ)برسات و در بهار عجم نوشته که لفظ هندی است و نزد فقیر مؤلف کتاب مفرس برسکال است که بسین مهمله باشد چه در هندی برس بمعنی بارش و کال بمعنی وقت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). و رجوع به برسات شود <span class="
برشکستنلغتنامه دهخدابرشکستن . [ ب َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) شکستن : گفت ای استا مرا طعنه مزن گفت استا زان دو یک را برشکن چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم مرد احول گردد از میلان و خشم . مولوی .و رجوع به شکستن شود.- <span class
دلدادهلغتنامه دهخدادلداده . [ دِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) دل داده . علاقه مند. راغب . مایل . خواهان . || عاشق . (آنندراج ). فریفته . دلبسته . دل باخته : چو دلداده یاری ز دلبر برشک زمانی همی بارد از دیده اشک .
برشکافتنلغتنامه دهخدابرشکافتن . [ ب َ ش ِ ت َ ] (مص مرکب ) شکافتن : از دمش برشکافت تا بدمش بچه ٔ گوریافت در شکمش . نظامی .و رجوع به شکافتن شود.
برشکاللغتنامه دهخدابرشکال . [ ب َرْ / ب َ رَ ] (هندی ، اِ)برسات و در بهار عجم نوشته که لفظ هندی است و نزد فقیر مؤلف کتاب مفرس برسکال است که بسین مهمله باشد چه در هندی برس بمعنی بارش و کال بمعنی وقت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). و رجوع به برسات شود <span class="
برشکستنلغتنامه دهخدابرشکستن . [ ب َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) شکستن : گفت ای استا مرا طعنه مزن گفت استا زان دو یک را برشکن چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم مرد احول گردد از میلان و خشم . مولوی .و رجوع به شکستن شود.- <span class