برغولفرهنگ فارسی عمید= بلغور: ◻︎ آسیای صبوریم که مرا / هم به برغول و هم به سرمه کنند (حکاک: شاعران بیدیوان: ۲۸۶).
برغوللغتنامه دهخدابرغول . [ ب َ / ب ُ ] (اِ) حلوایی را گویند که از آرد پزند و آنرا افروشه نیز خوانند. (انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حلوایی که از گندم و جو درست کنند و آنرا افروشه نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). || آشی باشد که از گندم نیم کوفته
برغیللغتنامه دهخدابرغیل . [ ب ِ ] (ع اِ) ده ها و زمین ها که قریب آب باشند. || بلادی که مابین زمین با کشت و دشت واقع است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آن شهر که از یک سو کشت بود و از دیگر سوی دشت . (مهذب الاسماء). ج ، براغیل . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء).
براغیللغتنامه دهخدابراغیل . [ ب َ ] (ع اِ) ج ِ برغیل . (منتهی الارب ). مخالیف . روستا. حومه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به برغیل شود.
برغورلغتنامه دهخدابرغور. [ ب ُ ] (اِ) برغول . (فهرست مخزن الادویه ). بلغور. حشیش است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به حشیش و بلغور شود. || گندم نیم آس کرده است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به بلغور شود.
بلغورلغتنامه دهخدابلغور. [ ب ُ ] (اِ) هرچیز درهم شکسته و درهم کوفته ، عموماً. (برهان ) (آنندراج ). || گندم نیم پخته که آن را در آسیا انداخته شکسته باشند، خصوصاً. (برهان ) (آنندراج ). گندم یا جو که بپزند سپس خشک و نیم کوب کرده در آش و دم پخت و جز آن کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). اَفشه . بُربور.
حکاک مرغزیلغتنامه دهخداحکاک مرغزی . [ ح َک ْ کا ک ِ م َ ] (اِخ ) از قدمای شعر است . و طبع او بهزل و هجا نیز مائل بوده است . چنانکه سوزنی در وصف خویش گوید:من آن کسم که چو کردم بهجو کردن رای هزار منجیک از پیش من کم آرد پای خجسته ، خواجه نجیبی ، خطیری و طیّان قریع و عمعق و حکاک و فرد ی
صبوریلغتنامه دهخداصبوری .[ ص َ ] (حامص ) در کار تعجیل نکردن . (غیاث اللغات ). بردباری . تحمل . شکیبائی : که ایزد تعالی بندگان را که راست باشند و توکل بر وی کنند و دست بصبوری زنند ضایع ننماید. (تاریخ بیهقی ). حجاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند.
کردنلغتنامه دهخداکردن . [ ک َ دَ ] (مص ) ساختن . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). درست کردن . ساختن . ترتیب دادن : و [ به صقلاب ] انگور نیست ولکن انگبین سخت بسیار است نبید و آنچه بدو ماند ازانگبین کنند و خُنب نبیدشان از چوب است و مرد بود که هر سال از آن صد خنب کند. (حد