برپا داشتنلغتنامه دهخدابرپا داشتن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) تشکیل دادن . بنیاد کردن . || اقامه کردن . قائم کردن . برپا ساختن .- برپا داشتن نماز ؛ اقامه ٔ نماز : آن جماعتی که ما در روی زمین صاحب تمکین ساختیم ایشان را، نماز را برپا داشتند. (تاریخ
برپا داشتنفرهنگ مترادف و متضاد۱. آباد ساختن، آبادان کردن ۲. برافراشتن، نصب کردن ۳. بر پا کردن، برقرار کردن ۴. اقامه کردن، انجامدادن ۵. مجلس کردن
بهبوددهندۀ نانbread improver, bread modifierواژههای مصوب فرهنگستاننوعی افزودنی غذایی که باعث بهبود بافت و رنگ نان و تعویق بیاتی آن میشود
دورِ برابرِ سینهgirth at breast height, girth breast heightواژههای مصوب فرهنگستاندور یا محیط درخت در ارتفاع قراردادی یکمتروسیسانتیمتری که برابر با فاصلۀ سینۀ شخص اندازهگیر تا زمین است
قطرِ برابرِ سینهdiameter at breast height, diameter breast heightواژههای مصوب فرهنگستانقطر درخت در ارتفاع برابر سینۀ شخص اندازهگیر که بهطور قراردادی در فاصلۀ یکمتروسیسانتیمتری از سطح زمین در نظر گرفته میشود
بیسکویت کشتیship biscuit, hard bread, hard tack/ hardtack, pilot breadواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بیسکویت سفت با ماندگاری طولانی و مواد مغذی که در شناورها از آن در شرایط اضطراری استفاده میکنند
بافتهbraidواژههای مصوب فرهنگستانشیئی متشکل از دو خط موازی، مجموعهای از n نقطه بر روی هریک از دو خط، همراه با یک تناظر یکبهیک بین آن نقاط و n خم نامتقاطع که هریک از آنها نقطهای واقع بر یکی از خطهای موازی را به نقطة متناظر روی خط دیگر وصل میکند
برپای داشتنلغتنامه دهخدابرپای داشتن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) برپای خاستن . بنیاد کردن : جز وی این خاندان بزرگ را که همیشه برپای باد برپای نتواند داشت . (تاریخ بیهقی ). رجوع به برپا داشتن شود.
برپا ساختنلغتنامه دهخدابرپا ساختن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) برپا داشتن . ساختن . رجوع به برپا داشتن و برپا کردن شود.
مُقِيمِينَفرهنگ واژگان قرآنبرپا دارندگان (برپادارنده ایکه آنچه را برپا می دارد زایل نشو و تمامی نداشته باشد)
برپالغتنامه دهخدابرپا. [ ب َ ] (ص مرکب ) (از: بر + پا) ایستاده . روی پا. (ناظم الاطباء). قائم و ایستاده . (آنندراج ). سرپا. مقابل نشسته .- برپا بودن ؛ بر پای بودن صف ، متشکل بودن . رده بودن : بروز بار کو را رای بودی به پیشش پنج صف ب
برپافرهنگ مترادف و متضاد۱. آباد، آبادان، ایستاده، برقرار ۲. دایر ۳. ایستاده، سرپا، قائم، منعقد ≠ نشسته ۴. معمور
برپالغتنامه دهخدابرپا. [ ب َ ] (ص مرکب ) (از: بر + پا) ایستاده . روی پا. (ناظم الاطباء). قائم و ایستاده . (آنندراج ). سرپا. مقابل نشسته .- برپا بودن ؛ بر پای بودن صف ، متشکل بودن . رده بودن : بروز بار کو را رای بودی به پیشش پنج صف ب
برپافرهنگ مترادف و متضاد۱. آباد، آبادان، ایستاده، برقرار ۲. دایر ۳. ایستاده، سرپا، قائم، منعقد ≠ نشسته ۴. معمور
لنگربرپاanchor apeak, apeak, apeekواژههای مصوب فرهنگستانمرحلهای از لنگربرداری که در آن لنگر در حال جدا شدن از بستر دریا حالت شاقولی پیدا میکند