بند و گشادلغتنامه دهخدابند و گشاد. [ ب َ دُ گ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) حل و عقد. (آنندراج ) : زمانه ٔ ملکی کز کلک خاتمش در ملک هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست . انوری .هر بند و گشادی که بتو بازبسته بود تا تو عمل نکردی کجا گشاده شد.
باند بسامدfrequency band 1واژههای مصوب فرهنگستانگسترۀ پیوستهای از بسامد که در حدِّفاصل یک کران پایین و یک کران بالا قرار میگیرد
باند بسامد رادیوییradio frequency bandواژههای مصوب فرهنگستانطیف بسامد رادیویی که به یک رشته محدودههای بسامدیِ کوچک تقسیم میشود متـ . طیف بسامد 2 radio spectrum
باندbandage 1, band 1واژههای مصوب فرهنگستاننوعی نوار پارچهای برای بستن عضو صدمهدیدۀ بدن متـ . نوار 2
بند و گشایلغتنامه دهخدابند و گشای . [ ب َ دُ گ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) بند و گشاد. حل و عقد : چنین تا ز تقدیر حکم خدای که بی حکم او نیست بند و گشای . شمسی (یوسف و زلیخا).ز سختی و سستی و بند و گشای که دیدند پیغمبران خدای . <p
رتق و فتقلغتنامه دهخدارتق و فتق . [ رَ ق ُ ف َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) بستن و گشادن . (از صراح اللغة) (از بحر الجواهر) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بند و گشاد. بند و گشای . برآی ودرآی . بست و گشاد. درایی و دوزایی . بگیر و ببند. بستن و باز کردن . درانه و دوزانه . (یادداشت مرحوم دهخدا). بند و بست کا
چاک و بستلغتنامه دهخداچاک و بست . [ ک ُ ب َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) بند و گشاد. در تداول عوام «دهان بی چاک و بست » و «چاک و بست نداشتن دهان » مصطلح است که دهان یاوه گو و فحاش و نیز بی پروا سخن گفتن و به هرزه درایی وفحاشی معتاد بودن را بدینگونه وصف کنند و گویند: دهانش بی چاک و بست است ؛ یا دهانش
خلعلغتنامه دهخداخلع. [ خ َ ] (ع اِمص ) عزل . معزولی . (ناظم الاطباء).- خلع شدن ؛ معزول شدن . از شغل و عمل خارج شدن .- خلع عذار کردن ؛ بی آبرویی کردن : چون بازگشتند مستان همه ، وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذا
ناوکلغتنامه دهخداناوک . [ وَ ] (اِ مصغر) (از: ناو + ک ، تصغیر و نسبت و شباهت ) ناوه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مصغر ناو است . (برهان قاطع). ناو خرد و کوچک . (ناظم الاطباء). || نوعی از تیر باشد و آن تیری است کوچک . و بعضی گویند آلتی است چوبین و میان خالی که تیر ناوک را در میان آن گذاشته م
بندلغتنامه دهخدابند. [ ب َ ] (اِ) فاصله ٔ میان دو عضو که آنرا بعربی مفصل خوانند. پیوند عضو که بعربی مفصل گویند. (برهان ) (آنندراج ). فاصله ٔ میان دو عضو را بتازی مفصل خوانند.(جهانگیری ). محل اتصال دو عضو بهم یعنی مفصل مانند بندهای انگشتان و بند آرنج و بند زانو و جز آنها. (ناظم الاطباء). مفصل
بندفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) محل اتصال دو استخوان در بدن؛ مفصل.۲. محل اتصال دو چیز؛ پیوند.۳. گرهِ نی.۴. (حقوق) قسمتی از کتاب یا قانون.۵. فصل.۶. ریسمان.۷. ریسمان یا زنجیر که به دستوپای انسان یا حیوانی ببندند.۸. دیواری که از سنگ و سیمان یا چوب و آهن در جلو آب میسازند برا
بندفرهنگ فارسی عمید= فن: ◻︎ یکی در صنعت کُشتی گرفتن سرآمده بود، چنانکه سیصدوشصت بند فاخر بدانستی (سعدی: ۷۹).
بنددیکشنری فارسی به عربیانشوطة , بند , حافظة الاوراق , خندق , رباط , ربطة , سد , غل , فصاحة , فقرة , فک , مظهر , مفصل , مفصلة , مقالة , مقطع شعري
رحم بندلغتنامه دهخدارحم بند. [ رَ ح ِ ب َ ] (اِ مرکب ) کمربندی که با آن رحم های افتاده به پایین و یا رحم هایی را که استقرار غیرطبیعی دارند می بندند تا بصورت طبیعی درآید. (فرهنگ فارسی معین ).
دربندلغتنامه دهخدادربند. [ دَ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودباربخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین ، واقع در 34هزارگزی باختر معلم کلایه . آب آن از رودخانه ٔ سفیدرود و راه آن مالرو است . عده ای از اهالی در زمستان برای تأمین معاش به گیلان میروند. (از فرهنگ جغراف
دربندلغتنامه دهخدادربند. [ دَ ب َ ] (اِ مرکب ) (از: در، باب + بند از بستن ). دروند. لغةً به معنی پانه ای (چوبکی ) که برای بستن درها بکار برند، معرب آن هم دربند و دروند (عامیانه ) است . (از حاشیه ٔ برهان و دزی ). تیری که در پس در گذارند. کلیدان در. (ناظم الاطباء). چفت در. نِجاف . (از منتهی الار
دربندلغتنامه دهخدادربند. [ دَ ب َ ] (اِخ ) دربند شروان . باب . باب الابواب . نام شهر نزدیک شروان که آنرا باب الابواب گویند. (غیاث ). شهری است مشهور بر لب دریا از بناهای انوشیروان شاه ایران که چون در آن بندند مغول و تاتار را راه به آذربایگان و ایران نبود، اکنون به باب الابواب مشهور است و در قدی