بهمیلغتنامه دهخدابهمی . [ ب ُ ما ] (ع اِ) گیاهی است شبیه به نبات جو، بهماة، یکی یا واحد و جمع در وی یکسان است ، و الف آن برای تأنیث ، پس منون نشود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).نباتی است شبیه به نبات جو و از آن کوتاه تر و باریکتر و خوشه ٔ آن شبیه به شیلم و من
بهمئیلغتنامه دهخدابهمئی . [ ب َ م َ ] (اِخ ) شعبه ای از ایل لیراوی از ایلات کوه گیلویه ٔ فارس . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 89).
بهیمیلغتنامه دهخدابهیمی . [ب َ می ی ] (ص نسبی ) منسوب به بهیمه که بمعنی چارپایه است . (از غیاث ) (از آنندراج ). منسوب به بهیمه . حیوانی . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای بس کرده ای بدان که حکیمت بود لقب .ن
انصولةلغتنامه دهخداانصولة. [ اُ ل َ ] (ع اِ) شکوفه ٔ نصل گیاه بُهمی ̍ یا بهمی که از گرمی خشک شده باشد. ج ، اناصیل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
بهمةلغتنامه دهخدابهمة. [ ب َ هَِ م َ ] (ع ص ، اِ) ارض بهمة؛ زمین بهمی ناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بهمی شود.
استنصاللغتنامه دهخدااستنصال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) بیرون آوردن : استنصله ؛ بیرون آورد آن را. || افکندن : استنصل الهیف السفا؛ افکند باد گرم خار بهمی را. || استنصل َ الحر السفا؛ انصوله ساخت گرما خار خشک بهمی را. (منتهی الارب ).