بودشلغتنامه دهخدابودش . [ دِ ] (اِمص ) هستی و بود که بعربی کون خوانند. (برهان )(آنندراج ) (انجمن آرا). هستی . بود. (فرهنگ فارسی معین ). هستی و بود و وجود. (ناظم الاطباء) : از علت بودش جهان بررس مفکن بزبان دهریان سودا. ناصرخسرو (دیوان چ تقو
بادشلغتنامه دهخدابادش . [ دِ ] (اِ) بمعنی بادژ است و آن سرخی بسیاهی مایل باشد که در روی مردم بهم رسد و آنرا بعضی سرخ باد میگویند و بعضی مقدمه ٔ جذام میدانند. (برهان ) (آنندراج ). بادشکام . بادشنام . بادشفام . بادژو. سرخی و کمودتی که در روی پدید آید مانند جذام . (ناظم الاطباء). رجوع به بادژفام
بادیزلغتنامه دهخدابادیز. (اِخ ) ده کوچکیست از دهستان تمین بخش میرجاوه ٔ شهرستان زاهدان . در 44هزارگزی جنوب باختر میرجاوه در 15هزارگزی باختر راه فرعی میرجاوه به خاش واقعست . دارای 50تن سکنه میب
بادیزلغتنامه دهخدابادیز. (اِخ ) دهی است از دهستان سبلوئیه ٔ بخش زرند شهرستان کرمان . در 36هزارگزی جنوب زرند سر راه مالرو عمومی زرند - رفسنجان در کوهستان واقعست . منطقه ای است سردسیر با 289 تن سکنه . آبش از قنات و محصولش غلات ،
پیایهبندی بودشیoccurrence seriationواژههای مصوب فرهنگستانپیایهبندی دستساختهها براساس بود یا نبود شاخصهای ترکیبی آنها
کهن زادفرهنگ فارسی عمیدکهنسال؛ پیر: ◻︎ چنین گفت آن سخنگوی کهنزاد / که بودش داستانهای کهن یاد (نظامی۲: ۱۲۳).
خشاشلغتنامه دهخداخشاش . [ خ َ ] (اِخ ) نام سپه دار افراسیاب . (از ولف ) : یکی نام بودش خشاش دلیرپیاده برفتی بر نره شیر.فردوسی .
آب دستیفرهنگ فارسی عمیدچابکی و تردستی در کار؛ مهارت: ◻︎ چنان در لطف بودش آبدستی / که بر آب از لطافت نقش بستی (نظامی۲: ۱۲۸).
لکنةلغتنامه دهخدالکنة. [ ل ُ ن َ ] (ع اِمص ) لکنه . لکنت . و رجوع به لکنت شود : مگرلکنه ای بودش اندر زبان که تحقیق مُفحَم نکردی بیان .(بوستان ).