بی دل واپسیلغتنامه دهخدابی دل واپسی . [ دِ پ َ ] (ق مرکب ) (از: بی + دل + وا+ پس + ی ) بدون نگرانی . بدون تشویش . بدون اضطراب .
شرکتبهکارمندbusiness-to-employee, B2Eواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تجارت الکترونیکی که در آن کارمندان درخواست لوازم و ملزومات کاری خود را بهصورت الکترونیکی به شرکتهای فروشنده ارسال میکنند
اتصال لببهلبbutt jointواژههای مصوب فرهنگستاننوعی اتصال که در آن دو قطعه تقریباً در یک صفحه و در امتداد هم قرار میگیرند
جوشکاری لببهلبbutt weldingواژههای مصوب فرهنگستانروشی در جوشکاری که در آن دو لبۀ قطعات کار در مقابل هم و تحت فشار قرار میگیرند و خط تماس آنها جوش داده میشود
دل واپسیلغتنامه دهخدادل واپسی . [ دِ پ َ ] (حامص مرکب ) حالت و کیفیت دل واپس . نگرانی و انتظار. (ناظم الاطباء). نگرانی از فوت چیزی یا پیش آمد بدی . (از فرهنگ عوام ). اضطراب خاطر. تعلق خاطر. چون کسی سفر کند و پای بند محبت عیال و اطفال باشد، گوید: می روم لکن دل واپسی دارم از این رو بی قرارم . (آنند
قلقدیکشنری عربی به فارسیارنگ , تشويش , دل واپسي , اضطراب , انديشه , اشتياق , نگراني , ربط , بستگي , بابت , مربوط بودن به , دلواپس کردن , نگران بودن , اهميت داشتن , انديشناکي , انديشناک کردن يابودن , نگران کردن , اذيت کردن , بستوه اوردن , دلواپسي
ناخوشی دماغیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ استدلال ، بیماری روانی، آشفتگی شخصیتی، اختلال اعصاب، ناهنجاری (اختلال) روانی، هیستری، ناآرامی درونی، حیرانی، نِورُز، نِوروز، رواننژندی خبط دماغ فوبیا، پارانویا، یادگارخواهی، شیزوفرنی، اسکیزوفرنی، افسردگی، سرخوردگی وسواس، دودلی، مالیخولیا، ملانکولی، تردید، شبهه، شک، قلق اضطراب، بیتابی،
غرضلغتنامه دهخداغرض . [ غ َ رَ ] (ع مص ) تافتگی و اندوهناکی . به ستوه آمدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ): غرضه منه ؛ ضجر منه و مل َّ. یقال : غرض بالمقام . (اقرب الموارد). تنگ دل شدن و ستوه شدن . (تاج المصادر بیهقی ). دلتنگ و ملول شدن . || شوق . آرزومند گردیدن . یقال : غرضت الیه ؛ ای اشتقت . (م
بیلغتنامه دهخدابی . (پیشوند) حرف نفی . مقابل با که کلمه ٔ اثبات است . بر سر اسم درآید و اسم را به صفت بدل کند چون بصیرت که بمعنی بینائی است و اسم است و اگر گویند بی بصیرت صفت میگردد و مسمایی لازم است که قبل از آن ذکر کرده و به این صفت او را متصف سازند و بگویند آدم بی بصیرت یعنی آدمی که بینا
بیلغتنامه دهخدابی . (اِ) کرم وپروانه . (ناظم الاطباء). بید. (از اشتینگاس ). ظاهراًمصحف یا لهجه ای است «بید» را. و رجوع به بید شود.
بیلغتنامه دهخدابی . (حرف ) بجای «ب » که یکی از حروف الفباء است بکار رود : مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت بخط خویش الف را همی بجهد از بی . ناصرخسرو.راست از راه تقدم چون الف شد وآنگهی بدسگالش بازپس افتاده چون بی میرود.<p
بیلغتنامه دهخدابی . [ ب َی ی ] (ع ص ) (از «ب ی ی ») مرد ناکس و فرومایه و ابن بَی ّ مثله . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بیلغتنامه دهخدابی . [ ب َی ی ] (ع مص ) (از «ب وی ») مشابه شدن غیر خود را در کردار. (منتهی الارب ) (از معجم متن اللغة). مشابه شدن غیر پدر خود را در کردار. (ناظم الاطباء).
داوطلبیلغتنامه دهخداداوطلبی . [ طَ ل َ ] (حامص مرکب ) عمل داوطلب . خواستاری پیشی جوئی در امری بر دیگران . دل انگیزی .
داود الچلبیلغتنامه دهخداداود الچلبی . [ وو دُل ْ چ َ ل َ ] (اِخ ) (دکتر...) مؤلف کتاب مخطوطات موصل . (تاریخ علوم عقلی ص 379).
داود الطیبیلغتنامه دهخداداود الطیبی . [ وو دُطْ طَی ْ ی ِ بی ی ] (اِخ ) التاجر المدعو بالنجیب . ازمعاصران قفطی است و حکایت قفطی را از ابن الخطیب نقل کرده است . رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 291 شود.
داود مغربیلغتنامه دهخداداود مغربی . [ وو دِ م َ رِ ] (اِخ ) شرحی بر عروض اندلسی یعنی ابومحمد عبداﷲبن محمدانصاری اندلسی معروف به ابی الجیش انصاری مغربی متوفی به سال 549 هَ . ق . نگاشته است . (از کشف الظنون ).
داود مهلبیلغتنامه دهخداداود مهلبی . [ وو دِ م ُ هََل ْ ل َ ] (اِخ ) بشر. (و بگفته ٔ ابن اثیر در الکامل : داودبن یزید) از بزرگان عهدهارون الرشید بود. و هارون سیستان او را داد و داود براه خراسان به سیستان رفت و روز پنجشنبه یازدهم ربیعالاول سال 196 بشهر درآمد و روزگار