تجنیدلغتنامه دهخداتجنید. [ ت َ ] (ع مص ) لشکر کردن . (تاج المصادر بیهقی ). لشکر گرد کردن . (دهار) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). لشکر جمع کردن . (آنندراج ).
تجنثلغتنامه دهخداتجنث . [ ت َ ج َن ْ ن ُ ] (ع مص ) نسبت دادن خود را بسوی غیر اصل خود. || دروا کردن مرغ بازوی [ بال ] خود را و نشستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || به خود پنهان ساختن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از ق
تجندلغتنامه دهخداتجند. [ ت َ ج َ ] (اِخ ) سامی بیک این کلمه را بجای تجن آورده است . رجوع به تجن (دنباله ٔ هریرود) و قاموس الاعلام ترکی شود.
تجندلغتنامه دهخداتجند. [ ت َ ج َن ْ ن ُ ] (ع مص ) لشکری شدن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || فارغ شدن از کاری . (از اقرب الموارد). با فراغت آماده شدن برای کاری . (از قطر المحیط). || لشکری گرفتن . (از اقرب الموارد).
تزندلغتنامه دهخداتزند. [ ت َ زَن ْ ن ُ ] (ع مص ) تنگ آمدن به جواب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). عاجز شدن از جواب . (از المنجد): سألته مسئلة فتزند؛ ای فتعسرالجواب علیه . (المنجد). || تنگ شدن سینه . (ازمتن اللغة). گرفتار شدن در امری و (به تنگ آمدن
تزنیدلغتنامه دهخداتزنید. [ ت َ ] (ع مص ) دروغ گفتن . || عذاب کردن زاید از جرم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || تنگ نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بخل ورزیدن . (از متن اللغة). || پر کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطب
مجندةلغتنامه دهخدامجندة. [ م ُ ج َن ْ ن َ دَ ] (ع ص ) جمع کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). تأنیث مجند. گرد کرده (لشکر، سپاه ) و درحدیث است : الارواح جنود مجندة فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجند و تجنید شود. || (اِ) جای جمع شدن ، از تجنید که
لشکر کردنلغتنامه دهخدالشکر کردن . [ ل َ ک َ ک َدَ ] (مص مرکب ) تجنید. سپاه گرد آوردن : دگر چه چاره کنم باز عشق لشکر کردبه تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد.مجد همگر.
لشکرلغتنامه دهخدالشکر.[ ل َ ک َ ] (اِ) سپاه . سپه . جیش . جند. عسکر. (منتهی الارب ). قال ابن قتیبة والعسکر، فارسی معرب . قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیة و هو مجتمع الجیش . (المعرب جوالیقی ص 230). خیل . حشم . بهمة. (منتهی الارب ). حثحوث . قشون . سریة. (د