تحرک هواییairmobilityواژههای مصوب فرهنگستانتوانایی درگیری نیروی متحرک هوایی در رزم زمینی در حین پرواز
تحرقلغتنامه دهخداتحرق . [ ت َ ح َرْ رُ ] (ع مص ) سوخته شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در آتش افتادن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحرکلغتنامه دهخداتحرک . [ ت َ ح َرْ رُ ] (ع مص ) جنبیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جنبیدن و حرکت کردن . (فرهنگ نظام ).ضد سکون . (اقرب الموارد) (قطر المحیط) : گام بگام او چه تحرک نمودمیل بمیلش به تبرک ربود.<b
تحریقلغتنامه دهخداتحریق . [ ت َ ] (ع مص ) نیک سوزانیدن . (تاج المصادربیهقی ). نیک بسوختن . (زوزنی ). سوختن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). نیک سوختن و سوزانیدن . (آنندراج ). نیک سوزانیدن چیزی را به آتش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) :
تحریکلغتنامه دهخداتحریک . [ ت َ ] (ع مص ) جنبانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار). جنبانیدن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جنبانیدن و به حرکت درآوردن . (فرهنگ نظام ). حرکت دادن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ضد تسکین . (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). جنبش وحرکت و هیجان و اضطر
تهریقلغتنامه دهخداتهریق . [ ت َ ] (ع مص ) ریختن آب را. (از اقرب الموارد). || هرق علی جمهرک تهریقاً. بر پای و ثابت بودن بر جای . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). واین مثلی است عرب را که به غضبان گویند و معنی آن این است که بر آتش غضب آب بریز. (از اقرب الموارد).
بخش تحرک هواییair mobility division, AMD 1واژههای مصوب فرهنگستانبخشی در مرکز عملیات هوایی که مسئولیت طرحریزی و هماهنگی و واگذاری مأموریت به یگانها و مدیریت مأموریت تحرک هوایی را بر عهده دارد
عنصر تحرک هواییair mobility element, AMEواژههای مصوب فرهنگستانشاخهای از فرماندهی متحرک مرکز واپایی سوختبَری هوایی که با اعلام درخواست فرماندهِ رزم جغرافیایی، هواپیمای سوختبَر را به منطقۀ مورد نظر اعزام میکند
فرماندهی تحرک هواییair mobility command, AMCواژههای مصوب فرهنگستانفرماندهِ نیروی هوایی که یکی از اعضای فرماندهی ترابری است
تحرکلغتنامه دهخداتحرک . [ ت َ ح َرْ رُ ] (ع مص ) جنبیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جنبیدن و حرکت کردن . (فرهنگ نظام ).ضد سکون . (اقرب الموارد) (قطر المحیط) : گام بگام او چه تحرک نمودمیل بمیلش به تبرک ربود.<b
تحرکدیکشنری عربی به فارسیحرکت , جنبش , نقل وانقال نيرو بوسيله حرکت , تحرک , نقل وانتقال , مسافرت , حرکت دادن , حرکت کردن , نقل مکان
متحرکلغتنامه دهخدامتحرک . [ م ُ ت َ ح َرْ رِ ] (ع ص ) جنبنده . (آنندراج ). مأخوذ ازتازی ، کسی و یا چیزی که بجنبد و در حالت حرکت باشد و جنبان وحرکت کنان و جنبنده و حرکت کرده . (ناظم الاطباء). حرکت کننده و جنبنده : چون ایشان را آلت ... ناقص بود اندر این باب گوش متحرک داد
اعتبار متحرکلغتنامه دهخدااعتبار متحرک . [ اِ ت ِ رِ م ُ ت َ ح َرْ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در اصطلاح بانکی ، تنخواه گردان . (واژه های نو فرهنگستان ). وجهی که در اختیار اداره ای گذارند تا در صورت ضرورت بدون تشریفات پیچیده ٔ اداری خرج کنند. (فرهنگ فارسی معین ).
تحرکلغتنامه دهخداتحرک . [ ت َ ح َرْ رُ ] (ع مص ) جنبیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جنبیدن و حرکت کردن . (فرهنگ نظام ).ضد سکون . (اقرب الموارد) (قطر المحیط) : گام بگام او چه تحرک نمودمیل بمیلش به تبرک ربود.<b
تحرکدیکشنری عربی به فارسیحرکت , جنبش , نقل وانقال نيرو بوسيله حرکت , تحرک , نقل وانتقال , مسافرت , حرکت دادن , حرکت کردن , نقل مکان
متحرکدیکشنری عربی به فارسیسرزنده , باروح , جاندار , روح دادن , زندگي بخشيدن , تحريک و تشجيع کردن , جان دادن به