تیزهلغتنامه دهخداتیزه . [ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) جای باریک و برنده و فرورونده از چیزی . جانب یا سر تیز چیزی . نقطه ٔ تیزچیزی . تیزه ٔ دیوار. تیزه ٔ کمر. تیزه ٔ آرنج . نوکی برجسته از چیزی . دم . لب . لبه . تیزنا. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تیز و دیگر ت
تیزهcusp 1واژههای مصوب فرهنگستاننقطهای که در آنجا دو یا چند شاخۀ خم اشتراک دارند و خطوط مماس بر این شاخهها در آن نقطه بر هم منطبق هستند
تجهلغتنامه دهخداتجه . [ ت َج ْه ْ ] (ع مص ) روی فرا کاری کردن . (تاج المصادر بیهقی ). متوجه شدن چیزی را. (منتهی الارب ). لغتی است در اتجاه . (قطر المحیط). رجوع به اتجاه شود.
تجیهلغتنامه دهخداتجیه . [ ت ِ ] (اِخ ) تلفظ ترکی تژه شهر باستانی یونان . رجوع به تژه در همین لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی شود.
ثجةلغتنامه دهخداثجة. [ ث ُج ْ ج َ ] (اِخ ) از نواحی یمن است در هشت فرسخی جند و هشت فرسخی سحول . (مراصد الاطلاع ).
تزهلغتنامه دهخداتزه . [ ت َ زَ / زِ ] (اِ) دندانه ٔ کلید بود که از چوب کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 442). دندانه ٔکلیددان باشد. (صحاح الفرس ) تزه و مدنگ دندانه ٔ کلید بود. (نسخه ای از اسدی یادداشت بخط مرحوم دهخدا).دندان
تیزهشلغتنامه دهخداتیزهش . [ هَُ ] (ص مرکب ) زیرک و عاقل و هوشمند و ذهین و خداوند فراست . تیزهوش . (ناظم الاطباء). هوشیار و هوشمند : تیزهش تا نیازماید بخت به چنین جایگاه نگراید. دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).چنین گفت شنگل به یار
تیزهمتلغتنامه دهخداتیزهمت . [ هَِ م ْ م َ ] (ص مرکب ) قوی همت . کسی که همتی قوی دارد. بلندهمت : اول از بهر آن طلبکاری خواست از تیزهمتان یاری . نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 225).رجوع به تیز و دیگر ترکیبها
تیزهوشلغتنامه دهخداتیزهوش . (ص مرکب ) تیزهش . هوشیار. هوشمند. تیزویر. باهوش . (فرهنگ فارسی معین ) : بشد با بنه اشکش تیزهوش که دارد سپه را به هر جای گوش . فردوسی .نکوروی آزاده ٔ تیزهوش ورا نام شهروی گوهرفروش . <p class="author
تیزهوشیلغتنامه دهخداتیزهوشی . (حامص مرکب ) هوشیاری . هوشمندی . باهوشی . تیزویری . تیزهشی . (فرهنگ فارسی معین ) : تا جهان داشت تیزهوشی کردبی مصیبت سیاه پوشی کرد. نظامی .برگفت ز راه تیزهوشی افسانه ٔ آن زبان فروشی . <p class="aut
تیزهشفرهنگ فارسی عمید= تیزهوش: ◻︎ هر کسی در بهانه تیزهش است / کس نگوید که دوغ من ترش است (نظامی۴: ۵۳۳).
چَفتۀ سهگوشtriangular arch, miter archواژههای مصوب فرهنگستانچَفتهای تیزهای (pointed arch) به شکل مثلث
درمالیدهلغتنامه دهخدادرمالیده . [دَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مالیده . نیم گرد. دوردار. بدون تیزه : دیوار مسجد [ مسجدالحرام ] قائمه نیست و رکنها درمالیده است تا به مدوری مایل است ،که چون در مسجد نماز کنند از همه ٔ جوانب روی به خانه باید کرد.
ابرهلغتنامه دهخداابره . [ اِ رَ ] (ع اِ) نیش کژدم . نیش مار. نیش تیغ. هر نیش که باشد. || سوزن . || تیزنای رونکک (یعنی کونه ٔ آرنج ). (مهذب الاسماء). تیزه ٔ آرنج . || استخوان پی پاشنه . تندی پاشنه . || نهال مقل . || سخن چینی . || درختی است مانند درخت انجیر. ج ، اِبَر، اِبار، اِبرات .
تیزهشلغتنامه دهخداتیزهش . [ هَُ ] (ص مرکب ) زیرک و عاقل و هوشمند و ذهین و خداوند فراست . تیزهوش . (ناظم الاطباء). هوشیار و هوشمند : تیزهش تا نیازماید بخت به چنین جایگاه نگراید. دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).چنین گفت شنگل به یار
تیزهمتلغتنامه دهخداتیزهمت . [ هَِ م ْ م َ ] (ص مرکب ) قوی همت . کسی که همتی قوی دارد. بلندهمت : اول از بهر آن طلبکاری خواست از تیزهمتان یاری . نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 225).رجوع به تیز و دیگر ترکیبها
تیزهوشلغتنامه دهخداتیزهوش . (ص مرکب ) تیزهش . هوشیار. هوشمند. تیزویر. باهوش . (فرهنگ فارسی معین ) : بشد با بنه اشکش تیزهوش که دارد سپه را به هر جای گوش . فردوسی .نکوروی آزاده ٔ تیزهوش ورا نام شهروی گوهرفروش . <p class="author
تیزهوشیلغتنامه دهخداتیزهوشی . (حامص مرکب ) هوشیاری . هوشمندی . باهوشی . تیزویری . تیزهشی . (فرهنگ فارسی معین ) : تا جهان داشت تیزهوشی کردبی مصیبت سیاه پوشی کرد. نظامی .برگفت ز راه تیزهوشی افسانه ٔ آن زبان فروشی . <p class="aut
تیزهشفرهنگ فارسی عمید= تیزهوش: ◻︎ هر کسی در بهانه تیزهش است / کس نگوید که دوغ من ترش است (نظامی۴: ۵۳۳).
دندان تیزهلغتنامه دهخدادندان تیزه . [ دَ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) بقلةالمبارکه را دندان تیزه خوانند و تخم پرپهن و فرفین و به تازی معرب بکنند فرفخ خوانند و بقلةالحمقاء و رجلة. (الابنیه عن حقایق الادویه ). تخم خرفه . رجوع به بقلةالمبارکه و خرفه شود.
ستیزهلغتنامه دهخداستیزه . [ س ِ زَ / زِ ] (اِمص ) ستیز. در پهلوی «ستژک » نزاع . دعوی . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بمعنی ستیز است که جنگ و خصومت و لجاجت و قهر و کین باشد. (برهان ) (آنندراج ). لجاج . (دهار). لجاج . لجاجت . (تاج المصادر بیهقی ) <span class="hl
استیزهلغتنامه دهخدااستیزه .[ اِ زَ / زِ ] (اِمص ) ستیزه . (برهان ). ستیز. استیز. لجاج . (برهان ). عناد. خصومت . (برهان ) : وگر استیزه کنی با تو برآیم من روز روشنت ستاره بنمایم من . منوچهری .هرکه او ا
ترتیزهلغتنامه دهخداترتیزه . [ ت َ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) ترتیزک : ترتیزه تیز و برگ قجی تیز و سرکه تیزبریان ستیزه چند کنی با چنین سه تیز؟ بسحاق اطعمه .رجوع به ترتیزک و تره تیزک شود.