جبر کردنلغتنامه دهخداجبر کردن . [ ج َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جبران کردن . تلافی کردن . نقص و زیان مادی یا معنوی را برطرف کردن : بر حالت ببخشید و کسر حالت را بتفقدی جبر کرد. (گلستان ).
شمشیر زِبَرتن،زِبَرتن2saber2واژههای مصوب فرهنگستانشمشیری سبک با تیغة مثلثی تخت و نوک کند که دکمة فشار ندارد و امتیازات در صورتی ثبت میشود که شمشیر با پهلو و نوک تیغه و در محدودة امتیازی بالاتنه، شامل تنه و دستها و سر وارد شود
جبیرلغتنامه دهخداجبیر. [ ج ُ ب َ ] (اِخ ) ابن الاسود النخی مکنی به ابی عبید. طوسی او را از رجال شیعه که از حضرت صادق (ع ) روایت میکنند شمرده است . (از لسان المیزان ).
جبران کردندیکشنری فارسی به انگلیسیaccount, atone, cancel, commute, compensate, recompense, recoup, recover, recuperate, redeem, redress, repair, repay, requite, supply, undo
جبران کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: کمیت جبران کردن، عوض دادن، تلافیکردن، دلجویی کردن تضمین کردن، برگرداندن جایگزین شدن، جابهجاشدن تراز کردن، تعادل ایجاد کردن تقاص پس دادن
جبرلغتنامه دهخداجبر. [ج َ ] (اِخ ) ابن ابی ایاس . همان جبیربن ایاس است . رجوع به جبیربن ایاس شود. (الاصابة فی تمییز الصحابة).
جبرلغتنامه دهخداجبر. [ ] (اِخ ) ضومط... اهل قریه ٔ برج صافیه (شمال طرابلس شام ) است . وی استاد عربی در مدرسه ٔ امریکایی بیروت بود. او راست :1 - الخواطرالحسان فی المعانی والبیان ، که در 1896 م . در مطبعه ٔالهلال به چاپ رس
جبرلغتنامه دهخداجبر. [ ] (اِخ ) مولی بنی عبدالدار. واقدی گوید: وی یهودی بود در مکه وسوره ٔ یوسف را از حضرت رسول (ص ) استماع کرد و اسلام آورد و آنرا پنهان میداشت . ولی اربابان وی اطلاع یافتند و او را آزار کردند و هنگامی که رسول (ص ) مکه را فتح کرد از آزاری که دیده بود بحضرت شکایت برد، آن حضرت
جبرلغتنامه دهخداجبر. [ ] (اِخ ) یکی از سابقین اسلام و از کسانی است که در ابتداء ظهور این دین به پیغمبر (ص ) ایمان آورد. (از تاریخ اسلام فیاض چ 2 ص 68). ظاهراً همان شخص مذکور در کلمه ٔ پیش است .
رنجبرلغتنامه دهخدارنجبر. [ رَ ب َ ] (نف مرکب ) کارگر. صنعتگر. پیشه ور. اهل صنعت . زحمت کش . (ناظم الاطباء). رنج برنده . آنکه رنج برد. محنت کش . رنج بردار. رجوع به رنج بردار شود.
متجبرلغتنامه دهخدامتجبر. [ م ُ ت َ ج َب ْ ب ِ ] (ع اِ) شیر که اسد باشد. (منتهی الارب ). شیر بیشه . || (ص ) متکبر و دارای جبروت . آن که ستم می کند و جبر می نماید. (ناظم الاطباء) : الملک المتجبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). و رجوع به تجبر
مجبرلغتنامه دهخدامجبر. [ م ُ ج َب ْ ب ِ ] (ع ص ) شکسته بند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شکسته بند. آروبند. استخوان بند. رَدّاد. آنکه جبر کسر کند. آن که جبیره کند استخوانهای شکسته را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مجبرلغتنامه دهخدامجبر. [ م ُ ب َ ] (ع ص ) به ستم برکاری داشته شده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مجبور و جبر کرده شده . (ناظم الاطباء).