جلجلانلغتنامه دهخداجلجلان . [ ج ُ ج ُ ] (ع اِ) نوعی است از انواع تره ها که پارسیان او را «گشنیز» گویند و عرب تخم او را «جلجلان » گویند، و بعضی «جلجلان »، «کنجد» را گویند و «سمسم » را «بلداق » گویند، و یک نوع «کنجد» است به لغت رومی او را «ورسیمون » گویند و «کنجد» را به لغت رومی «سیسامن » گویند.
جلجلان حبشیلغتنامه دهخداجلجلان حبشی . [ ج ُ ج ُ ن ِ ح َ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خشخاش سیاه را گویند. (برهان ) (آنندراج ). خشخاش سیاه و گویند پودنه ٔ بری است . بزر خشخاش اسود. (از یادداشت های دهخدا). جلجلان الحبش ؛ خشخاش سیاه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ص 73).
جلجلان مصریلغتنامه دهخداجلجلان مصری . [ ج ُ ج ُ ن ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بیش را گویند و آن بدترین زهرهاست . گویند با ماه پروین یک جا روید. (برهان ) (آنندراج ). بشنین جلجلان مصری ؛ بیش است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ص 73).
جلجلان حبشیلغتنامه دهخداجلجلان حبشی . [ ج ُ ج ُ ن ِ ح َ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خشخاش سیاه را گویند. (برهان ) (آنندراج ). خشخاش سیاه و گویند پودنه ٔ بری است . بزر خشخاش اسود. (از یادداشت های دهخدا). جلجلان الحبش ؛ خشخاش سیاه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ص 73).
جلجلان مصریلغتنامه دهخداجلجلان مصری . [ ج ُ ج ُ ن ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بیش را گویند و آن بدترین زهرهاست . گویند با ماه پروین یک جا روید. (برهان ) (آنندراج ). بشنین جلجلان مصری ؛ بیش است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ص 73).
زنجلانلغتنامه دهخدازنجلان . [ زَ ج َ ] (ع اِ) در آفریقا جُلجُلان . کنجد . (دزی ج 1 ص 606). رجوع به کنجد شود.
کشنیجلغتنامه دهخداکشنیج . [ ک ِ ] (اِ) گشنیز که عربان جلجلان خوانند. || گیاهی است که گل آن لاجوردی باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء).- کشنیج دشتی ؛ گیاهی است که آن را بالنگو خوانند. (برهان ) (ناظم الاطباء). کشنیج دشتی نوع صغیر بادرنجبویه است ونزد اکثر اطباء نوعی از شاه
حبه ٔ دللغتنامه دهخداحبه ٔ دل .[ ح َب ْ ب َ ی ِ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حبةالقلب . مهجة. سویداء. ثمرةالقلب . تأمور. دانه ٔ دل . نقطه ٔسیاه دل . خون دل . یا آنچه سیاه است در دل . جلجلان القلب . نقطه ٔ دل . سیاهی دل ، و آن خون بسته ٔ سیاهی باشد در درون دل . (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ) <span
حبةالقلبلغتنامه دهخداحبةالقلب . [ ح َب ْ ب َ تُل ْ ق َ ] (ع اِ مرکب ) نقطه ٔ سیاه دل . خون دل . دانه ٔ دل . حبه ٔ دل . یا آنچه سیاه است در دِل . (منتهی الارب ). مهجة. سویداء. ثمرةالقلب . تأمور. جلجلان القلب . نقطه ٔدل . سیاهی دل . میان دل . (مهذب الاسماء) : و صولجان ب
کزبرةلغتنامه دهخداکزبرة. [ ک ُ ب ُ رَ / ک ُ ب َ رَ / ک َ ب ُ رَ ] (ع اِ) گشنیز که نوعی از دیگ افزار و آن بری و بستانی باشد و معرب است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نباتی است از دیگ ابزارها و بری و بستانی دارد و بذرش را جلجلان گ
جلجلان حبشیلغتنامه دهخداجلجلان حبشی . [ ج ُ ج ُ ن ِ ح َ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خشخاش سیاه را گویند. (برهان ) (آنندراج ). خشخاش سیاه و گویند پودنه ٔ بری است . بزر خشخاش اسود. (از یادداشت های دهخدا). جلجلان الحبش ؛ خشخاش سیاه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ص 73).
جلجلان مصریلغتنامه دهخداجلجلان مصری . [ ج ُ ج ُ ن ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بیش را گویند و آن بدترین زهرهاست . گویند با ماه پروین یک جا روید. (برهان ) (آنندراج ). بشنین جلجلان مصری ؛ بیش است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ص 73).