جماعتیلغتنامه دهخداجماعتی . [ ج َ ع َ ] (ص نسبی ) نسبت است به جماعت . مأموم . اقتدأکننده . (یادداشت مؤلف ).
جماعتلغتنامه دهخداجماعت . [ ج َ ع َ ] (ع اِ) گروه مردم . (آنندراج ) : مثال سعدی عود است تا نسوزانی جماعت از نفسش دمبدم نیاسایند. سعدی .هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند. سعدی .</
جماعتcrowd 2واژههای مصوب فرهنگستانشمار زیادی از افراد، مانند تماشاچیان در میدانهای ورزشی، که نزدیک به یکدیگر و برای هدفی مشترک و زودگذر گرد هم میآیند
جماعتدیکشنری فارسی به انگلیسیclan, concourse, congregation, crowd, folk, force, group, host, mob, multitude, persuasion, sphere, throng, troop