جماعت خانهلغتنامه دهخداجماعت خانه . [ ج َ ع َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) جای اقامه ٔ نماز جماعت : صفه ٔ بزرگ و نیکو و جماعت خانه ٔ خوب . (اسرار التوحید). یکهزار دینار خرج جماعت خانه کردند. (تاریخ جدید یزد).
جماعتلغتنامه دهخداجماعت . [ ج َ ع َ ] (ع اِ) گروه مردم . (آنندراج ) : مثال سعدی عود است تا نسوزانی جماعت از نفسش دمبدم نیاسایند. سعدی .هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند. سعدی .</
جماعتcrowd 2واژههای مصوب فرهنگستانشمار زیادی از افراد، مانند تماشاچیان در میدانهای ورزشی، که نزدیک به یکدیگر و برای هدفی مشترک و زودگذر گرد هم میآیند
جماعتدیکشنری فارسی به انگلیسیclan, concourse, congregation, crowd, folk, force, group, host, mob, multitude, persuasion, sphere, throng, troop
سیغلغتنامه دهخداسیغ. (ص ) خوب . نیکو. نغز. (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). برابر است با سخ . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) : برمکن برقع از آن رخسار سیغتا برآید آفتاب از زیر میغ. عنصری .|| (اِ) یک دسته از مردم . |
حلةلغتنامه دهخداحلة. [ ح ِل ْ ل َ ] (ع اِ) گروهی از مردم که بجایی فرودآمده باشند. (از منتهی الارب ). مردمان فرودآمده . (از مهذب الاسماء). || نوعی از فرودآمدن . || جماعت خانه ها یا صد خانه . || مجلس . || جای اجتماع . || درختی خاردار که شتران برغبت خورند. || پاره ای از بوریا. || ضعف و فتور. ||
مرافقلغتنامه دهخدامرافق . [ م َ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ مرفق . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). رجوع به مرفق شود. || مرافق الدار؛ جای آب و برف انداختن و مانند آن و خلاجایها. (از منتهی الارب ). مصاب الماء و نحوها؛ آبریزگاه خانه . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || منافع. مرافق الدار؛ منافعها. (اقرب الموارد
ماجرالغتنامه دهخداماجرا. [ ج َ] (ع اِ مرکب ) مرکب است از ما و جری صیغه ٔ ماضی ؛ فارسیان بمعنی سرگذشت و قصه و واقعه آرند. (آنندراج ). سرگذشت و اتفاق و آنچه گذشته باشد. واقعه و حادثه و عارضه و کیفیت و صورت حال و عرض حال . قصه . (ناظم الاطباء). آنچه گذشته باشد و سرگذشت و احوال زمانه ٔ گذشته . (غی
جماعتلغتنامه دهخداجماعت . [ ج َ ع َ ] (ع اِ) گروه مردم . (آنندراج ) : مثال سعدی عود است تا نسوزانی جماعت از نفسش دمبدم نیاسایند. سعدی .هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند. سعدی .</
جماعتcrowd 2واژههای مصوب فرهنگستانشمار زیادی از افراد، مانند تماشاچیان در میدانهای ورزشی، که نزدیک به یکدیگر و برای هدفی مشترک و زودگذر گرد هم میآیند
جماعتدیکشنری فارسی به انگلیسیclan, concourse, congregation, crowd, folk, force, group, host, mob, multitude, persuasion, sphere, throng, troop
جماعتلغتنامه دهخداجماعت . [ ج َ ع َ ] (ع اِ) گروه مردم . (آنندراج ) : مثال سعدی عود است تا نسوزانی جماعت از نفسش دمبدم نیاسایند. سعدی .هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند. سعدی .</
امام جماعتلغتنامه دهخداامام جماعت . [ اِ م ِ ج َ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پیشنماز : اگر امام جماعت طلب کند امروزخبر دهید که حافظ به می طهارت کرد. حافظ.و رجوع به ترکیبات امام شود.
جماعتcrowd 2واژههای مصوب فرهنگستانشمار زیادی از افراد، مانند تماشاچیان در میدانهای ورزشی، که نزدیک به یکدیگر و برای هدفی مشترک و زودگذر گرد هم میآیند