جوانبختلغتنامه دهخداجوانبخت . [ ج َ ب َ ] (ص مرکب ) دارای بخت جوان . خوشبخت . خوش اقبال . مقبل : نخستین گفت کای شاه جوانبخت بتو آراسته هم تاج و هم تخت . نظامی .قدح پر کن که من از دولت عشق جوانبخت جهانم گرچه پیرم . <p class="au
تخت دارلغتنامه دهخداتخت دار. [ ت َ ] (نف مرکب ) تاجور. پادشاه . دارنده ٔ اریکه و صاحب سریر سلطنتی : و ذکر محامد اخلاق این پادشاه خوب سیرت و این تخت دار جوانبخت همه کس بخواند. (راحةالصدور راوندی ).
شیرطالعلغتنامه دهخداشیرطالع. [ ل ِ ] (ص مرکب ) مسعود. جوانبخت . آنکه طالعش در برج اسد است . (یادداشت مؤلف ) : منم گاودل تا شدم شیرطالعکه طالع کند با دل من نزاعی ازین شیرطالع بلرزم چو خوشه که از شیر ترسد دل هر شجاعی .خاقانی .
دیهیم جویلغتنامه دهخدادیهیم جوی . [ دَ / دِ ] (نف مرکب ) جوینده ٔ دیهیم . طالب تخت و تاج و پادشاهی . (ناظم الاطباء) : سوی رخش رخشنده بنهاد روی دوان رخش شد نزد دیهیم جوی . فردوسی .وز آنجا سوی پارس بنهاد
پیروزرایلغتنامه دهخداپیروزرای . (ص مرکب ) دارای رایی با ظفر قرین . در اندیشه و رای مظفر و منصور : خردمند بادی و پیروزرای بپاکی بماناد مغزت بجای . فردوسی .جوانبخت بادی و پیروزرای توانا و دانا و کشورگشای . نظامی
دولت پناهلغتنامه دهخدادولت پناه . [ دَ / دُو ل َ پ َ ] (ص مرکب ) پناه و ملجاء دولت و سلطنت . (ناظم الاطباء). که در پناه بخت و نعمت و اقبال است . که بخت و اقبال پشت و پناه اوست : که دولت پناها جوانبخت باش همه ساله با افسر و تخت باش .