جوشیلغتنامه دهخداجوشی . (ص نسبی ) منسوب به جوش . || آنکه عادت به نمودن اضطراب دارد. عصبانی . تندمزاج . آنکه زود خشم آرد. که بسیار اضطراب و بی تابی نماید.
جوشیدیکشنری فارسی به انگلیسیfiery, fretful, fussy, hot, hot-tempered, hotblooded, intense, quick, quick-tempered, short-tempered
سخت جوشیلغتنامه دهخداسخت جوشی . [ س َ ] (حامص مرکب ) برندگی : آهنی شد چو سخت جوشی کردلشکر ترک سست کوشی کرد.نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 126).
جامع جیوشیلغتنامه دهخداجامع جیوشی . [ م ِ ع ِ ج ُ ] (اِخ ) این مسجد که از قدیمترین مساجد اسکندریه است در سوق العطارین واقع شده و بدین جهت بمسجد العطارین شهرت یافته است . بدرالجمالی وزیر المستنصر باللّه خلیفه ٔ فاطمی در سال 447 هَ .ق . و به حاجتی به اسکندریه رفت و ا
گرم جوشیلغتنامه دهخداگرم جوشی . [ گ َ ] (حامص مرکب ) محبت و اختلاط کردن . (آنندراج ) (غیاث ). اختلاط بسیار کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 29). || تپاک نمودن . (آنندراج ) (غیاث ). اضطراب . بی قراری .
استخوانجوشیosseointegrationواژههای مصوب فرهنگستانجایگیری یک کاشتینه در فرایند تشکیل بافتهای استخوانی پیرامون خود بدون نیاز به هرگونه بافت الیافی در میان آنها
جوشیدنلغتنامه دهخداجوشیدن . [ دَ ] (مص ) حاصل شدن جوش بواسطه ٔ حرارت و یاتخمیر و انقلاب . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بانگ جوشیدن می باشدناله ٔ بربط و طنبور و رباب . ؟ (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || غلیان کردن . || فوران کردن . بیرون آ
جوشیرلغتنامه دهخداجوشیر. [ ج َ / جُو ] (اِ) بر وزن جوگیر، نوعی از آش باشد که خورند. (آنندراج ) (برهان ). جوشیره . جشیر. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). || جولاه و بافنده را نیز گویند و بعربی حائک خوانند. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به جوشیره شود.
جوشیدنلغتنامه دهخداجوشیدن . [ دَ ] (مص ) حاصل شدن جوش بواسطه ٔ حرارت و یاتخمیر و انقلاب . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بانگ جوشیدن می باشدناله ٔ بربط و طنبور و رباب . ؟ (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || غلیان کردن . || فوران کردن . بیرون آ
جوشیده مغزلغتنامه دهخداجوشیده مغز. [ دَ / دِ م َ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم خشمناک و غضب آلود. (برهان ) : جهاندار دارای جوشیده مغزنشد نرم دل زآن سخنهای نغز. نظامی .|| مردم هشیار. (برهان ) (آنندراج ). تندذ
جوشیرلغتنامه دهخداجوشیر. [ ج َ / جُو ] (اِ) بر وزن جوگیر، نوعی از آش باشد که خورند. (آنندراج ) (برهان ). جوشیره . جشیر. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). || جولاه و بافنده را نیز گویند و بعربی حائک خوانند. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به جوشیره شود.
خرجوشیلغتنامه دهخداخرجوشی . [ خ َ ] (اِخ ) عبداﷲبن محمدبن عبیداﷲبن جعفر... پسر ابومحمدبن عبیداﷲبن جعفر است . وی از راویان ثقة بود و بسوی عراق رفت و از ابوالحسن علی بن عبداﷲ الواسطی و ابوعبداﷲ محمدبن مخلد عطار و جماعتی دیگر حدیث کرد و مرگ او درسال 390 هَ . ق . ا
خرجوشیلغتنامه دهخداخرجوشی . [ خ َ ] (اِخ ) ابوسعد الخرجوشی . ابن طاهر مقدسی گوید: اما ابوالفرج محمدبن عبداﷲبن محمدبن عبیداﷲبن جعفربن احمدبن خرجوش بن عطیةبن معن بن بکربن سنان شیرازی خرجوشی در بغداد سکنی گزید و در آنجا حدیث گفت ، خطیب از او حکایت کرده و او را از ثقات آورده است . نسبت خرجوشی به جد
خرجوشیلغتنامه دهخداخرجوشی . [ خ َ ] (اِخ ) ابومحمدبن عبیداﷲبن جعفربن احمدبن خرجوش بن عطیةبن معن بن بکربن سنان خرجوشی شیرازی ، از اهل شیراز و ازراویان بود. وی از ابوبکر محمدبن یحیی بن فارسی حدیث کرد و پسرش ابوالحسن خرجوشی از وی حدیث دارد و جز پسرش کس دیگر از او حدیثی نکرد. (از انساب سمعانی ).<br
خرجوشیلغتنامه دهخداخرجوشی . [ خ َ ] (اِخ ) عبدالملک بن ابی عثمان محمدبن ابراهیم خرجوشی ، مکنی به ابوسعد. وی از اهل نیشابور و امامی زاهد و فاضل بود و بمصالح مردمان قیام میکرد و میکوشید که به آنهانفعی رسد. در شهر خود از ابوعمر سلمی و جماعت کثیری حدیث شنید و آنگاه بسوی عراق و حجاز و مصر شتافت و شی
خرجوشیلغتنامه دهخداخرجوشی . [ خ َ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲبن جعفر... نواده ٔ ابومحمدبن عبیداﷲبن جعفر است . او ببغداد سکنی گزید و مردی ثقه و صدوق بود. از ابوعبداﷲبن خفیف شیرازی و ابوالعباس حسن بن سعد مطوعی و اسحاق بن احمد قاینی و جز اینها حدیث کرد و بسال 422 هَ .ق