حرازلغتنامه دهخداحراز. [ ح َ ] (اِخ ) ابن عوف بن عدی بن مالک ، مکنی به ابومرثد. پدر بطنی از حمیر است و قریه ٔ ایشان را حرازه گویند. (معجم البلدان ). نام پسر عوف بن عدی است و حرازیون از نسل وی اند. (منتهی الارب ). حرازبن عوف بن عدی ، بطنی از ذی کلاع از حمیر،و از نسل وی حرازیون محدثان باشند. (ت
حرازلغتنامه دهخداحراز. [ ح َ ] (اِخ ) روستائیست به یمن . (منتهی الارب ). مخلاف بالیمن قرب زبید. (مراصدالاطلاع ) (معجم البلدان ). کوره ای است در یمن نزدیک زبید، و در مسار از بلد حراز کان زر است . (از الجماهر ص 270). شمس سامی گوید: نام قضائی است درسنجاق صنعاء ا
حرازلغتنامه دهخداحراز. [ ح َ ] (اِخ ) قلعه ای است که ازهربن عبداﷲ حرازی منسوب است به آن . (منتهی الارب ). رجوع به حرازة شود.
حرازلغتنامه دهخداحراز. [ ح َ ] (اِخ ) نام کوهیست به مکه نه کوه حرا چنانکه اکثر گمان برده اند. (منتهی الارب ).
پیشرسscratch race, scratch 1واژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه که برای مردان در پانزده کیلومتر و برای زنان در ده کیلومتر برگذار میشود و در آن برنده رکابزنی است که زودتر از خط پایان عبور کند
سیاریoutreachواژههای مصوب فرهنگستانارائۀ خدمات که بهصورت خارج از مرکز در محلهای مورد نظر انجام میشود
بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
پرتابههای دهانۀ برخوردیcrater raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتابههایی که پراکنش آنها تا شعاع ده برابر قطر یک دهانۀ برخوردی تازه گستردگی دارد
حرازالحجرلغتنامه دهخداحرازالحجر. [ ] (ع اِ مرکب ) بهق الحجر. جوز جندم . گوز گندم . رجوع به حرازالصخر شود.
حرازالصخرلغتنامه دهخداحرازالصخر. [ ] (ع اِ مرکب ) حرازالحجر است ، بپارسی گل سنگ گویند و آن چیزی است مثال طحلب که بر روی سنگ پیدا شود و حراز از بهر آن گویند که زحمت حراز که قوبا است زایل کند. طبیعت آن سرد و خشک است ، بر ورمهای کرم طلا کردن نافع بود و اگر به موضعی که خون آید ضماد کنند خون بازدارد و
حرازةلغتنامه دهخداحرازة. [ ح َ زَ ] (اِخ )قریه ای است که بنی حراز از حمیر در آن زندگی میکردند، و اطباق حرازیة بدان منسوب است . (معجم البلدان ).
حرازیلغتنامه دهخداحرازی . [ ح َ ] (ص نسبی ) منسوب به حراز، بطنی از ذی کلاب بن حمیر. (سمعانی ). و رجوع به حرازة شود.
دیدزنلغتنامه دهخدادیدزن . [ زَ ] (نف مرکب ) دیدزننده . آنکه قیمت و یا وزن و یا مخارج چیزی را تخمین کند. خارص . حازر. حراز. خراص . (از یادداشت مؤلف ).
ازهرلغتنامه دهخداازهر. [ اَ هََ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ حرازی ، از مردم روستا و قلعه ٔ حراز [ یمن ]. (منتهی الارب ). و مؤلف تاج العروس گوید: حرازبن عوف بن عدی بطن من ذی الکلاع من حمیر و من نسله الحرازیون المحدثون و غیرهم ، منهم ازهر الحرازی و غیره .
خرازلغتنامه دهخداخراز. [ خ َ ] (اِخ ) نام کوهی است این کوه را حراز و طراز و جراز هم در نسخ متعدد ضبط کرده اند. (یادداشت بخط مؤلف ) : بگذرد زود بیکساعت از پول صراطبجهد باز بیک جستن از کوه خراز. منوچهری .قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
بلقیس صغریلغتنامه دهخدابلقیس صغری . [ ب ِ س ِ ص ُ را ] (اِخ ) لقب اروی دختر احمدبن جعفربن موسی صلیحی است که لقب دیگر او «الحرةالکاملة» می باشد. ملکه ٔ یمن از سلسله ٔ صلیحی ها. وی بسال 444 هَ . ق . در «حراز» یمن متولد شد و نزد «اسماء» دختر شهاب پرورش یافت و در طول ح
باجللغتنامه دهخداباجل . [ ] (اِخ ) (قضای ...) قضائی است در ولایت یمن و از جهت شمال شرقی بدو قضای کوکبان و حراز از لوای صنعا و از جانب جنوب شرقی بقضای ریله و از جهت جنوب غربی به قضای حدیده و از سمت شمال غربی بقضای زیدیه محدود و محاط میباشد و در دامنه های سفلای نزدیک تهامه واقع است ، و از این ر
حرازالحجرلغتنامه دهخداحرازالحجر. [ ] (ع اِ مرکب ) بهق الحجر. جوز جندم . گوز گندم . رجوع به حرازالصخر شود.
حرازالصخرلغتنامه دهخداحرازالصخر. [ ] (ع اِ مرکب ) حرازالحجر است ، بپارسی گل سنگ گویند و آن چیزی است مثال طحلب که بر روی سنگ پیدا شود و حراز از بهر آن گویند که زحمت حراز که قوبا است زایل کند. طبیعت آن سرد و خشک است ، بر ورمهای کرم طلا کردن نافع بود و اگر به موضعی که خون آید ضماد کنند خون بازدارد و
حرازةلغتنامه دهخداحرازة. [ ح َ زَ ] (اِخ )قریه ای است که بنی حراز از حمیر در آن زندگی میکردند، و اطباق حرازیة بدان منسوب است . (معجم البلدان ).
حرازیلغتنامه دهخداحرازی . [ ح َ ] (ص نسبی ) منسوب به حراز، بطنی از ذی کلاب بن حمیر. (سمعانی ). و رجوع به حرازة شود.
احرازلغتنامه دهخدااحراز. [ اِ ] (ع مص ) فراهم آوردن . جمع کردن . || در حِرز کردن . (تاج المصادر). جائی استوار کردن . || جای دادن . (منتهی الارب ). || بازداشتن . (منتهی الارب ). || احراز مکان کسی را؛ پناه دادن جای او را. || پاکدامنی . || گرفتن . (منتهی الارب ).- اِحراز
إَحرازدیکشنری عربی به فارسیاحراز کردن , تحصيل کردن , به دست آوردن , دست يافتن , تصاحب کردن , محقق ساختن , به کف آوردن , تحقق بخشيدن , حائز شدن
احرازفرهنگ فارسی معین( اِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - فراهم آوردن ، جمع کردن . 2 - پناه دادن ، جای دادن . 3 - به دست آوردن ، رسیدن به چیزی .