آستنلغتنامه دهخداآستن . [ ت ِ ] (اِ) آستین . آستی . کُم ّ : روح اﷲ ار زآستن مریم آمده ست صد مریم است روح ترا اندر آستین . کمال اسماعیل .کلیم از ید بیضا همین قَدَر لافدکه دست زآستن پیرهن برون آرد.شفائی .</p
هشتنلغتنامه دهخداهشتن . [ هَِ ت َ / هََ ت َ ] (مص ) گذاشتن . (برهان ).نهادن . روی چیزی یا بر جایی قرار دادن : چون درآمد آن کدیور مرد رفت بیل هشت و داسگاله برگرفت . رودکی .تو حاصل نکردی به کوشش بهشت
یعقوبلغتنامه دهخدایعقوب . [ ی َ ] (اِخ ) ابن اسحاق بن محمدبن موسی بن سلام بن حُشتن بن ورد خراسانی . محدث است و پیش از سال 400 هَ . ق . درگذشته است . (از تاج العروس ).