خریدارجویلغتنامه دهخداخریدارجوی . [ خ َ ] (نف مرکب ) فروشنده . طالب خریدار. خریداریاب . خریدارطلب : هم از گوهر و رنگ و روی فروشنده ام هم خریدارجوی . فردوسی .فروشنده ام هم خریدارجوی فزاید مرا نزد کرم آبروی .فردو
خردورزیفرهنگ مترادف و متضاد۱. خردوری، فرزانگی، خردمندی، عقلورزی، تعقل ≠ خردستیزی ۲. خردگرایی، خردباوری ≠ خردگریزی
آبرویلغتنامه دهخداآبروی . [ ب ِ ] (اِ مرکب ) آب روی . آبرو. حرمت . عزّت . شرف . اعتبار. ناموس . جاه . (ربنجنی ). عِرض . ارج . قدر. (ربنجنی ). شأن : درِ بی نیازی بشمشیر جوی بکشور بود شاه را آب روی . فردوسی .اگر راستی تان بود گفتگوی