خشکلغتنامه دهخداخشک . [ خ ُ ] (ص ) مقابل تر. (از برهان قاطع). یابس و چیزی که تری و رطوبت نداشته باشد . (از ناظم الاطباء). یابس . بِسَر. (یادداشت بخط مؤلف ). آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد. آب خود از دست داده . جاف . ضامل . هَشیم . (منتهی الارب ). حَفیف . (دهار). جامد. (یادداشت بخط مؤل
خیسقلغتنامه دهخداخیسق . [ خ َ س َ ] (ع ص ) دورتک از چاه و گور.(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
lopدیکشنری انگلیسی به فارسیلپ، تلاطم، هرس کردن، با تنبلی حرکت کردن، سرشاخه زدن، چیدن، زدن، شلنگ برداشتن، شاخه های خشک را زدن، دست یا پای کسی را بریدن
lopsدیکشنری انگلیسی به فارسیلوپز، تلاطم، هرس کردن، با تنبلی حرکت کردن، سرشاخه زدن، چیدن، زدن، شلنگ برداشتن، شاخه های خشک را زدن، دست یا پای کسی را بریدن
شذبدیکشنری عربی به فارسیتلا طم , متلا طم شدن , شاخه هاي خشک را زدن , هرس کردن , چيدن , زدن (موي وغيره) , دست ياپاي کسي را بريدن , باتنبلي حرکت کردن , شلنگ برداشتن
هیقعةلغتنامه دهخداهیقعة. [ هََ ق َ ع َ ] (ع اِ صوت ) آواز رسیدن شمشیربر جای و حکایت آن آواز. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بانگ زخم شمشیر. (مهذب الاسماء). || (مص ) زدن چیز خشک بر چیزی خشک یا زدن آهن از بالا تا آواز برآید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
خشکلغتنامه دهخداخشک . [ خ ُ ] (ص ) مقابل تر. (از برهان قاطع). یابس و چیزی که تری و رطوبت نداشته باشد . (از ناظم الاطباء). یابس . بِسَر. (یادداشت بخط مؤلف ). آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد. آب خود از دست داده . جاف . ضامل . هَشیم . (منتهی الارب ). حَفیف . (دهار). جامد. (یادداشت بخط مؤل
خشکلغتنامه دهخداخشک . [ خ ِ ] (اِ) نام درختچه ای است که میان سلماس و ارومیه و در شاه آباد غرب در یک هزار و ششصدگزی و در فارس در نقاط خشک در 1900گزی دیده میشودو آنرا گااوبا نیز می نامند. (یادداشت بخط مؤلف ).در کتاب جنگل شناسی کریم ساعی در ج <span class="
خشکلغتنامه دهخداخشک . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شاخن بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 113 هزارگزی شمال باختری در میان . این ده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای معتدل . آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه مالرو اس
دامن خشکلغتنامه دهخدادامن خشک . [ م َ خ ُ ] (ص مرکب ) دامن پاک . پاک دامن . خشک دامن . مقابل تردامن و آلوده دامن و دامن آلوده .- دامن خشک (بصورت اضافه ) ؛ کنایه از دامن خالی باشد. (برهان ).- || عدم صلاح و تقوی را نیز گویند. (برهان ). مقابل دامن پاک . اما صاحب آنجمن
درخشکلغتنامه دهخدادرخشک . [ دَ خ ُ ] (اِخ ) از دروازه های شهر هرات است و محله ای نیز بدان منسوب است و بر خلاف نام آن که دروازه ٔ خشک است ، دو نهر آب از کنار آن می گذرد. و یاقوت در معجم البلدان می نویسد خود آنرا بدین وضع دیده است . (از معجم البلدان ).
دست خشکلغتنامه دهخدادست خشک . [ دَ خ ُ ] (ص مرکب ) مقابل دست چرب . || بخیل . ممسک . که چیزی از دست وی نتراود و نفعی و فایدتی و مددی از او به کس نرسد.
دفعه خشکلغتنامه دهخدادفعه خشک . [ دَ ع َ خ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان کشکوئیه ٔشهرستان رفسنجان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
حرف خشکلغتنامه دهخداحرف خشک . [ ح َ ف ِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرف سرد. (مجموعه ٔ مترادفات ص 209). سخن از روی بی علاقگی و بر طبق فرمول و مقررات .