خف الغرابلغتنامه دهخداخف الغراب . [ خ ُف ْ فُل ْ غ ُ ] (ع اِ مرکب ) حلزون . لیسک . شنج . راب . (یادداشت بخط مؤلف ).
خولغتنامه دهخداخو. [ خ َ / خُو ] (اِ) چوب بنائی باشد که بنایان و کتابه نویسان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالای آن رفته کار کنند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ). خَرَه که از بهر نگارگ
خیفلغتنامه دهخداخیف . [ خی ی َ/ خ ُی ْ ی َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ خائف . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خیفلغتنامه دهخداخیف . [ ی ِ ] (اِخ ) نام کیِف از ایالات معروف روس است . (از ناظم الاطباء). رجوع به کیف شود.
صدف البواسیرلغتنامه دهخداصدف البواسیر. [ ص َ دَ فُل ْ ب َوا ] (ع اِ مرکب ) معروف به خف الغراب است . بخور و ضماد محرق او با عسل جهت بواسیر و ثآلیل و زحیر نافع است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رکبة. در سواحل بحر احمر و قسمتی از حجاز یافت شود و رنگ آن فرفیری مایل بسیاهی است و در قلزم آن را رکبة نامند. (از اب
شنجلغتنامه دهخداشنج . [ ش ُ ] (اِ) نوعی از صدف باشد که آن را توتیای اکبر خوانند و شیرازیان قصبک گویند. (برهان ). نوعی از صدف . (فرهنگ جهانگیری ). قسمی وَدَع . قسمی صدف . صدفی که از آن توتیا میسازند. (ناظم الاطباء). گوش ماهی . لیسک . حلزون . خف الغراب . فرحولیا. راب . سفیدمهره . (یادداشت مؤل
حلزونلغتنامه دهخداحلزون . [ ح َ ل َ ] (ع اِ) شنج . خف الغراب . فرحولیا. (ضریر انطاکی ، در ذیل کلمه ٔ حلزون ). لیسک . راب . کرمی است که در درخت افتد. (آنندراج ). شیخ الرئیس در مفردات قانون گوید که آن از جمله ٔ صدفهاست . نوعی از صدف باشد که آنرا بسوزند و در دواهای چشم بکار برند گویندعربی است . (
لیسکلغتنامه دهخدالیسک . [ س َ ] (اِ) حلزون . قسمی حلزون . راب . شنج . خف الغراب . فرحولیا.(تذکره ٔ ضریر انطاکی ذیل کلمه ٔ حلزون ) : لیسک را بین ز بر لاله برگ یازان هر سو کشف آسا سراتنش ز بلور مُذاب و دو چشم هوری قلیائی دو گوهراشاخ دو افراشته بر سرش
صدفلغتنامه دهخداصدف . [ ص َ دَ ] (ع اِ) غلاف مروارید . صدفه یکی . ج ، اصداف . (منتهی الارب ) (دهار). در تحفه ٔ حکیم مؤمن آمده است که با حلزون مرادف است و گویند حیوان او مخصوص به حلزون و پوست صلب او مخصوص صدف است و مراد از مطلق صدف مروارید است . درسیم سرد و خشک و سوخته ٔ او مجفف و جالی و مسد
خفلغتنامه دهخداخف . [ خ َف ف ] (ع مص ) سبک گردیدن چیز. منه : خف الشیی ٔ خفا و خفة و خفیفاً. || سبکی کردن و شتاب کردن . منه : خف الرجل . || بزودی کوچ کردن قوم . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خف القوم خفا و خفوفاً و خفة. || بانگ کردن کفتار. منه : خف الضبع خفا. (من
خفلغتنامه دهخداخف . [ خ ِف ف ] (ع ص ) سبک . خفیف . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) گروه اندک . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خرج فلان فی خف من اصحابه ؛ ای فی جماعة قلیلة.
خفلغتنامه دهخداخف . [ خ ُف ف ] (ع اِ) سَپَل شتر. سبل شتر. سول شتر. (از منتهی الارب ).کف اشتر. کف فیل . (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، اخفاف .- ذوات الخف ؛ اشتر و آنچه بدو ماند. (یادداشت بخط مؤلف ). || سم شترمرغ . سم دیگر حیوانات را جز شترمرغ خف نگویند. || زمین د
خفلغتنامه دهخداخف .[ خ َ / خ ُ ] (اِ) نوعی از آتشگیر است و آن گیاهی باشد نرم که زود آتش از چخماق در آن افتد و آنرا بعربی مرخ گویند. (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). || رکو و پنبه ٔ سوخته را گویندکه بجهت آتشگیره مهیا سازند. (برهان قاطع) (از
خفلغتنامه دهخداخف . [ خ َف ف ] (ع مص ) سبک گردیدن چیز. منه : خف الشیی ٔ خفا و خفة و خفیفاً. || سبکی کردن و شتاب کردن . منه : خف الرجل . || بزودی کوچ کردن قوم . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خف القوم خفا و خفوفاً و خفة. || بانگ کردن کفتار. منه : خف الضبع خفا. (من
خفلغتنامه دهخداخف . [ خ ِف ف ] (ع ص ) سبک . خفیف . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) گروه اندک . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خرج فلان فی خف من اصحابه ؛ ای فی جماعة قلیلة.
خفلغتنامه دهخداخف . [ خ ُف ف ] (ع اِ) سَپَل شتر. سبل شتر. سول شتر. (از منتهی الارب ).کف اشتر. کف فیل . (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، اخفاف .- ذوات الخف ؛ اشتر و آنچه بدو ماند. (یادداشت بخط مؤلف ). || سم شترمرغ . سم دیگر حیوانات را جز شترمرغ خف نگویند. || زمین د
خفلغتنامه دهخداخف .[ خ َ / خ ُ ] (اِ) نوعی از آتشگیر است و آن گیاهی باشد نرم که زود آتش از چخماق در آن افتد و آنرا بعربی مرخ گویند. (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). || رکو و پنبه ٔ سوخته را گویندکه بجهت آتشگیره مهیا سازند. (برهان قاطع) (از