خلل پذیرلغتنامه دهخداخلل پذیر. [ خ َ ل َ پ َ] (نف مرکب ) هرچیزی که قابل اختلال و تباهی و آشفتگی بود. (ناظم الاطباء). آنچه خلل می پذیرد : هرکه در کار سخت گیر شودنظم کارش خلل پذیر شود. نظامی .عنایتی که ترا بود اگر مبدل شدخلل پذیر نبا
خلال خلیللغتنامه دهخداخلال خلیل . [ خ ِ ل ِ خ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )درخت آطریلال . رجوع به آطریلال در این لغت نامه شود.
خلللغتنامه دهخداخلل . [ خ َ ل َ ] (ع اِ) گشادگی میان دو چیز. رخنه . || مخرجهای باران از ابر. || بندگی مردم . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || پراکندگی در رأی . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || عیب . (یادداشت بخط مؤلف ) <span clas
خلللغتنامه دهخداخلل . [ خ ِ ل َ ] (ع اِ) آنچه در میان دندانها ماند از طعام و واحد آن خلة است : هو خللهم ؛ او در میان آنهاست . (از منتهی الارب ).
خلیللغتنامه دهخداخلیل . [ خ َ ] (اِخ ) ابن شاهین ظاهری . از امیران مصر و از مشتاقان به بحث و فحص بود. او سالها بر اسکندریه حکم راند و بسال 840 هَ . ق . نیز امیرالحاج مصریان شد و نیز امارت کرک و صفد و غیر آن دو را بعهده داشت . از معروفترین کتب او «زبدة کشف الم
خلیللغتنامه دهخداخلیل . [ خ َ ] (اِخ ) (مولانا...). او نقاش معروف و مصور مشهور به زمان شاهرخ گورکانی است . (از تذکره ٔ دولتشاه سمرقندی ص 340).
خلل پذیرفتنلغتنامه دهخداخلل پذیرفتن . [ خ َ ل َ پ َ رُ ت َ ] (مص مرکب ) قبول خلل کردن . فساد و تباهی پذیرفتن : به تضریب نمام خائن بنای آن دوستی خلل پذیرد. (کلیله و دمنه ).
آسیبپذیرفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی یر، درمعرض، درمعرض خطر▼، حساس، مستعد، تأثیرپذیر باز، برهنه بدون پشتیبان، بیسرپرست، مظلوم، یتیم، بیدفاع لطیف، ظریف، شکستنی، شکننده، نرم صدمهپذیر، گزندپذیر، خللپذیر، خدشهپذیر پذیرا
سخت گیرلغتنامه دهخداسخت گیر. [ س َ ] (نف مرکب ) سخت گیرنده . آزمند و حریص . (ناظم الاطباء) : هر که در کار سخت گیر شودنظم کارش خلل پذیر شود. نظامی .مشو در حساب جهان سخت گیرهمه سخت گیری بود سخت میر. نظامی .
مختللغتنامه دهخدامختل . [ م ُ ت َل ل ] (ع ص ) سخت تشنه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سست و تباه : امر مختل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خلل یافته شده . (غیاث ). خلل یافته شده و کار سست و تباه . (آنندراج ). خلل یافته و درهم و شوریده و پر
مبدللغتنامه دهخدامبدل . [ م ُ ب َدْ دَ ] (ع ص ) دیگرگون کرده و تغییر داده شده و بدل آورده شده . (ناظم الاطباء) تبدیل شده . تغییر شکل یافته : گر بدان حالت ترا بودی بقاکی رسیدی مرترا این ارتقااز مبدل هستی اول نماندهستی دیگر به جای او نشاندهمچنین تا صد
خلللغتنامه دهخداخلل . [ خ َ ل َ ] (ع اِ) گشادگی میان دو چیز. رخنه . || مخرجهای باران از ابر. || بندگی مردم . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || پراکندگی در رأی . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || عیب . (یادداشت بخط مؤلف ) <span clas
خلللغتنامه دهخداخلل . [ خ ِ ل َ ] (ع اِ) آنچه در میان دندانها ماند از طعام و واحد آن خلة است : هو خللهم ؛ او در میان آنهاست . (از منتهی الارب ).
خلللغتنامه دهخداخلل . [ خ ُ ل َ ] (ع اِ) ج ِ خلة. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).- خلل و فرج ؛ سوراخهای بدن . منافذ بدن . مسامات بدن . مفاتیح عرق . (یادداشت بخط مؤلف ).
خللفرهنگ فارسی عمید۱. کاهش.۲. رخنه و تباهی در کار.۳. گشادگی و رخنه.۴. آسیب؛ صدمه.۵. [قدیمی] قصور؛ کوتاهی.
دخلللغتنامه دهخدادخلل . [ دِ ل ِ ] (ع اِ) گوشتی که داخل گوشت باشد. (منتهی الارب ). هر گوشت جمعشده و گردآمده .
دخلللغتنامه دهخدادخلل . [ دُ ل ُ / دِ ل َ ] (ع ص ) آنکه در کار کسی مداخلت کند. (از منتهی الارب ). دخیل .
دخلللغتنامه دهخدادخلل . [ دُ ل ُ / ل َ ] (ع اِ) مرغیست تیره رنگ . || نیت مرد و مذهب و دل و نهانی آن : دخلل الرجل . || صفائی درون خم ؛ دخلل الحب . (منتهی الارب ).
خلللغتنامه دهخداخلل . [ خ َ ل َ ] (ع اِ) گشادگی میان دو چیز. رخنه . || مخرجهای باران از ابر. || بندگی مردم . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || پراکندگی در رأی . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || عیب . (یادداشت بخط مؤلف ) <span clas
خلللغتنامه دهخداخلل . [ خ ِ ل َ ] (ع اِ) آنچه در میان دندانها ماند از طعام و واحد آن خلة است : هو خللهم ؛ او در میان آنهاست . (از منتهی الارب ).