خوب آمدنلغتنامه دهخداخوب آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) خوش آمدن . پسندیده آمدن . نیکو آمدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت . رودکی .مرا گفت خوب آمد این رای توبه نیکی گراید همی پای تو
خوبلغتنامه دهخداخوب . [ خ َ ] (ع مص ) درویش گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار میرود.۲. [مجاز] هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار میرود.
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ بد] نیکو؛ پسندیده.۲. دارای ویژگیهای مثبت و مورد پسند.۳. مرغوب.۴. (اسم) [قدیمی] دختر یا زن زیبا و خوشگل.
خوبلغتنامه دهخداخوب . (ص ) خوش . نیک . ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردی . نغز. پسندیده . (یادداشت بخط مؤلف ) : پسته حریر دارد و وشّی معمدااز نقش و از نگار همه خوب چون بهار. معروفی .ای زین خوب زینی یا تخت
غیبگویی کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: تداوم اندیشه گویی کردن، فال گرفتن، فالگشودن استخاره کردن، خوب آمدن، بد آمدن
خوب آوردنلغتنامه دهخداخوب آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) خوب آمدن مهره در بازی نرد. کنایه ازهر موافق میل آمدن حادثه ای . (یادداشت بخط مؤلف ).
خیرآمدنلغتنامه دهخداخیرآمدن . [ خ َ / خ ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) نیکوئی سرزدن . نیکی نصیب شدن : یارب از جنس ما چه خیر آیدتو کرم کن که رب اربابی . سعدی .|| حادثه ٔ خوب آمدن .سرنوشت و تقدیر نکو آمدن . واقع
راه دادنلغتنامه دهخداراه دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) ره دادن . گذاردن که بگذرد. گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد. (بهار عجم ) (آنندراج ) (ارمغان آصفی ) (ناظم الاطباء). از راه بر کناری شدن بگذشتن کسی را. (یادداشت مؤلف ). اذن دخول و خروج دادن . (ناظم الاطباء). اجازه ٔ عبور دادن . رخصت گذشتن دادن . رخصت د
نیکولغتنامه دهخدانیکو. (ص ) پسندیده . حسن . خوب . خوش . خیر. مقابل بد و زشت : براین کار چون بگذرد روزگاراز او نام نیکو بود یادگار. فردوسی .به است از روی نیکو نام نیکوتو آن کن کت بود فرجام نیکو. فخرالدین اس
خوبلغتنامه دهخداخوب . [ خ َ ] (ع مص ) درویش گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار میرود.۲. [مجاز] هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار میرود.
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ بد] نیکو؛ پسندیده.۲. دارای ویژگیهای مثبت و مورد پسند.۳. مرغوب.۴. (اسم) [قدیمی] دختر یا زن زیبا و خوشگل.
خوبلغتنامه دهخداخوب . (ص ) خوش . نیک . ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردی . نغز. پسندیده . (یادداشت بخط مؤلف ) : پسته حریر دارد و وشّی معمدااز نقش و از نگار همه خوب چون بهار. معروفی .ای زین خوب زینی یا تخت
خرخوبلغتنامه دهخداخرخوب . [ خ ُ ] (ع ص ، اِ) ماده شتر بسیارشیر که شیر وی بسرعت منقطع گردد. (از ناظم الاطباء). ماده شتر بسیارشیر سریعالانقطاع . (منتهی الارب ).
شنخوبلغتنامه دهخداشنخوب . [ ش ُ ] (ع اِ) شنخوبة. سر کوه بلند. ج ، شناخیب . (منتهی الارب ). شنخوبة. شنخاب . بالای کوه . (از اقرب الموارد). سر کوه بلند. (مهذب الاسماء). || سر دوش . || مهره ٔ پشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به شنخاب شود.
ناخوبلغتنامه دهخداناخوب . (ص مرکب ) بد. ناخوش . (ناظم الاطباء). ناپسند. ناشایست . (آنندراج ). زشت . کریه . ناپسندیده . پرآهو. عیب ناک . مقابل خوب . رجوع به خوب شود : چنین گفت با رستم اسفندیارکه بر کین طاوس بر خون مار،بریزیم نا خوب و ناخوش بودنه آئین شاها
ینخوبلغتنامه دهخداینخوب . [ ی َ ] (ع ص ) بددل . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). بددل و ترسو. (ناظم الاطباء). جبان . (اقرب الموارد). || دراز. (از المنجد). طویل . (اقرب الموارد).