خط برآمدهhumped track, heaved trackواژههای مصوب فرهنگستانخطی با ناهمواریهایی در نیمرخ طولی که به دلیل تعمیر ناقص و نگهداری نامناسب یا تورم ناشی از یخبندان بستر ایجاد میشود
عوارض خط پرسرنشینhigh-occupancy toll, HOTواژههای مصوب فرهنگستانعوارضی که از خودروهای تکسرنشینی اخذ میشود که از خطوط یا راههای مختص به خودروهای پرسرنشین عبور میکنند
خود کردنلغتنامه دهخداخود کردن . [ خوَدْ / خُدْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کار خود بدون مشورت دیگری کردن . عملی که خود شخص انجام دهد : خود کردن و جرم دوستان دیدن رسمی است که در جهان تو آوردی .سعدی (طیبات ).
خود کردنلغتنامه دهخداخود کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کلاه خود بر سر گذاردن . کنایه از مسلح شدن است .
خودداری کردنلغتنامه دهخداخودداری کردن . [ خوَدْ / خُدْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کف ّ نفس کردن . || تحفظ. احتراس . حفظ کردن . || امساک کردن . || احتماء. || تعفف . ورع ورزیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).- خودداری کردن از ؛ شکیبیدن از. (یادداشت بخط مؤ
خودرایی کردنلغتنامه دهخداخودرایی کردن . [ خوَدْ / خُدْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خودکامی کردن . از روی استبداد کاری کردن . لجاج کردن . یک دندگی کردن . لجبازی کردن . عناد کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). || سرسختی کردن . از روی خیال و هوای نفس کاری انجام دادن . غیرموافق با خارج
خودستایی کردنلغتنامه دهخداخودستایی کردن . [ خوَدْ / خُدْ س ِ ک َ دَ ](مص مرکب ) لاف درباره ٔ خود زدن . از خود مدح کردن . تحسین بیخود درباره ٔ خود کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خودلغتنامه دهخداخود. [ خ َ ] (ع ص ، اِ) زن جوان نیک خلقت نازک اندام . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد). ج ، خود، خودات .
خودلغتنامه دهخداخود. [ خوَدْ / خُدْ ] (ضمیر) با ثانی معدوله بمعنی او باشد چنانکه گویند خود داند یعنی او داند. (برهان ). ضمیر مشترک میان متکلم و مخاطب و غایب و همیشه مفرد آید: من خود آمدم ، توخود آمدی ، او خود آمد، ما خود آمدیم ، شما خود آمدید، ایشان خود آمدن
خودلغتنامه دهخداخود. (اِ) مغفر. کلاه سپاهی که از آهن و یا فلز دیگر سازند. (ناظم الاطباء). کلاهی که در جنگ بر سر نهند. خوی . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). بیضه . (یادداشت بخط مؤلف ) : همان خود و مغفر هزارودویست بگنجور فرمود کَاکنون مایست . فردوس
خودفرهنگ فارسی عمید۱. ضمیر مشترک میان متکلم، مخاطب، و غایب: خود من، خود شما، خود او.۲. برای تٲکید به کار میرود: تو خود گفتی.۳. نفس؛ ذات؛ شخص؛ خویش؛ خویشتن.۴. [مقابلِ غیر و بیگانه] خودی.⟨ خودبهخود: (قید) به خودی خود؛ بیسبب؛ بیجهت؛ بدون میل و ارادۀ دیگری.⟨ از خودبیخود شدن: [ع
پیرنخودلغتنامه دهخداپیرنخود. [ ن َ ] (اِخ ) ده کوچکی از دهستان مشهدریزه میانولایت باخرز. بخش طیبات شهرستان مشهد. واقع در 54هزارگزی شمال باختری طیبات . سر راه اتومبیل رو طیبات به شهرنو. جلگه - معتدل . دارای 35 تن سکنه . آب آن از
پیش خودلغتنامه دهخداپیش خود. [ ش ِ خَودْ / خُدْ ](اِ مرکب ) از تلقاء نفس . || پیش خود برپاو خود برپا: خودسر و خودرأی . گویند اینهمه پیش خودبرپا مباش بسر خواهی افتاد. (آنندراج ) : یار باید پند ناصح نشنودسرو بالا پیش خود بر پای باش
خودلغتنامه دهخداخود. [ خ َ ] (ع ص ، اِ) زن جوان نیک خلقت نازک اندام . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد). ج ، خود، خودات .
خودلغتنامه دهخداخود. [ خوَدْ / خُدْ ] (ضمیر) با ثانی معدوله بمعنی او باشد چنانکه گویند خود داند یعنی او داند. (برهان ). ضمیر مشترک میان متکلم و مخاطب و غایب و همیشه مفرد آید: من خود آمدم ، توخود آمدی ، او خود آمد، ما خود آمدیم ، شما خود آمدید، ایشان خود آمدن