خوشبو، خوشبوفرهنگ مترادف و متضادبویا، دماغپرور، شمیم، طیب، عنبرشمیم، شمیمناک، عاطر، عطرآگین، عطرآلود، عطرآمیز، معطر ≠ بدبو
خوشبو شدنلغتنامه دهخداخوشبو شدن . [ خوَش ْ / خُش ْ، ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تعطّر. (منتهی الارب ). خوشبوی شدن . رجوع به خوشبوی شدن شود.
خوشبو کردنلغتنامه دهخداخوشبو کردن . [ خوَش ْ / خُش ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) معطر ساختن . تعطّر. ترویح .خوشبو گردانیدن . خوشبوی کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : روزی بت را بیرون آوردند به درّ و گوهر مرصعکرده و بمشک و عنبر خوشبو کرده . (قصص الانبیاء
خوشبو، خوشبوفرهنگ مترادف و متضادبویا، دماغپرور، شمیم، طیب، عنبرشمیم، شمیمناک، عاطر، عطرآگین، عطرآلود، عطرآمیز، معطر ≠ بدبو
خوشبوئیلغتنامه دهخداخوشبوئی . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (حامص مرکب ) خوشبویی . حالت خوشبو بودن . بوی خوش دارندگی . ارج . (یادداشت مؤلف ). معطری : ز خوش رنگی چو گل گشتم زخوش بوئی چوبان گشتم ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم .<p
خوشبوفروشلغتنامه دهخداخوشبوفروش . [ خوَش ْ / خُش ْ ف ُ ] (نف مرکب ) فروشنده ٔ خوشبو. عطار. عطرفروش . (یادداشت بخط مؤلف ).
خوشبوییلغتنامه دهخداخوشبویی . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (حامص مرکب ) حالت بوی خوش داشتن . خوشبوئی . (یادداشت مؤلف ) : تیره روانْت علم کند روشن گنده تنت چو مشک بخوشبویی . ناصرخسرو.بخوشبویی خاک افتادگان ب
خوشبویلغتنامه دهخداخوشبوی . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) معطر. عطردار (ناظم الاطباء). عاطِر.طیّب . عَبَق . عابِق . مطیَّب . طیّب الرایحه . عَطرالرایحه . طیّبه . (یادداشت بخط مؤلف ). خوشبو : وزبر خوشبوی نیلوفر نشست چون گه رفتن فر
خوشبوی فروشلغتنامه دهخداخوشبوی فروش . [ خوَش ْ /خُش ْ ف ُ ] (نف مرکب ) عطار. فروشنده ٔ عطر. فروشنده ٔ بوی خوش . (یادداشت بخط مؤلف ). خوشبوفروش . بوفروش .
خوشبوی ناکلغتنامه دهخداخوشبوی ناک . [ خوَش ْ /خُش ْ ] (ص مرکب ) معطر. (منتهی الارب ). با بوی خوش : افعام ؛ خوشبوی ناک کردن ِ مشک خانه را. (منتهی الارب ).
خوشبو شدنلغتنامه دهخداخوشبو شدن . [ خوَش ْ / خُش ْ، ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تعطّر. (منتهی الارب ). خوشبوی شدن . رجوع به خوشبوی شدن شود.
خوشبو کردنلغتنامه دهخداخوشبو کردن . [ خوَش ْ / خُش ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) معطر ساختن . تعطّر. ترویح .خوشبو گردانیدن . خوشبوی کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : روزی بت را بیرون آوردند به درّ و گوهر مرصعکرده و بمشک و عنبر خوشبو کرده . (قصص الانبیاء
خوشبوئیلغتنامه دهخداخوشبوئی . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (حامص مرکب ) خوشبویی . حالت خوشبو بودن . بوی خوش دارندگی . ارج . (یادداشت مؤلف ). معطری : ز خوش رنگی چو گل گشتم زخوش بوئی چوبان گشتم ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم .<p