خویش و پیوندلغتنامه دهخداخویش و پیوند. [ خوی / خی ش ُ پَی ْ / پِی ْ وَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) اقوام و نزدیکان . خویش و تبار. افراد خانواده : همه خویش و پیوند افراسیاب همه دل پر از کین و سر پرشتاب .<
خوش خوشلغتنامه دهخداخوش خوش . [ خوَش ْ / خُش ْ خوَش ْ / خُش ْ ] (ق مرکب ) آهسته آهسته . رفته رفته . کم کم . نرم نرم . (یادداشت مؤلف ). خوش خوشک : گر کونت از نخست چنان بادریسه بودآن بادریسه خوش خو
خوزلغتنامه دهخداخوز. [ خ َ ] (ع اِ) دشمنی . خصومت . عداوت . || (مص ) دشمن داشتن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوشلغتنامه دهخداخوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ )دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان ، واقع در شمال باختری قیدار با 360 تن سکنه . آب آن از سجاس رود است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
پیوندلغتنامه دهخداپیوند. [ پ َ / پ ِ وَ ] (اِ) عمل فرو بردن پوست درختی در درخت دیگر یا وصل کردن شاخه و یا جزئی از شاخه ٔ درختی بدرخت دیگر تا درخت دوم بار دهد یا بار نیکوتر دهد و یا باری چون بار درخت نخستین دهد. وآن را انواع و اقسام است چون : پیوند اسکنه . پیون
graftsدیکشنری انگلیسی به فارسیپیوند ها، پیوند، اختلاس، سوء استفاده، قلمه، پیوند بافت، پیوند گیاه، گیاه پیوندی، پیوند زدن، بهم پیوستن، جفت کردن، سوءاستفاده کردن، از راه نادرستی تحصیل کردن
راست پیوندلغتنامه دهخداراست پیوند. [ پ َ / پ ِ وَ ] (ص مرکب ) که پیوند راست دارد. که پیوند دور از کژی دارد. که پیوند و اتحاد با صداقت همراه دارد. || (اِ مرکب ) پیوند راست . پیوند استوار. پیوند تؤام با صداقت : نگه کرد قیدافه سوگند اوی <b
پیوندپذیرلغتنامه دهخداپیوندپذیر. [ پ َ / پ ِ وَ پ َ ] (نف مرکب ) خورای پیوند. درخور و لایق پیوند. که قابلیت پیوند دارد. که پیوند قبول تواند کرد.
خویشلغتنامه دهخداخویش . [ خوی / خی ] (اِ) قلبه و آن چوبی است که گاوآهن را بدان محکم سازند و زمین را شیار کنند و بعضی گاوآهن را گفته . (از برهان قاطع). خیش . (از برهان قاطع). رجوع به خیش شود.
خویشلغتنامه دهخداخویش . [ خوی ] (ضمیر) خود. خوداو. شخص . خویشتن . (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). در غیاث اللغات بنقل ازبهار عجم آمده است که خویش مرادف خود مگر قدری تفاوت است چرا که لفظ خود فاعل و فعل تنبیه او واقع میشود بخلاف خویش زیرا که می گویند خود میکند و نمیگویند که خویش می کند و خویش م
خویشفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد؛ خویشاوند: ◻︎ چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱: ۱۰۶).۲. (ضمیر) ضمیر مشترک برای اولشخص، دومشخص، و سومشخص مفرد و جمع؛ خود؛ خویشتن: ◻︎ برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی: ۱۰۶).
خویشلغتنامه دهخداخویش . [ خوی / خی ] (اِ) قلبه و آن چوبی است که گاوآهن را بدان محکم سازند و زمین را شیار کنند و بعضی گاوآهن را گفته . (از برهان قاطع). خیش . (از برهان قاطع). رجوع به خیش شود.
خویشتن خویشلغتنامه دهخداخویشتن خویش . [ خوی / خی ت َ ن ِ خوی / خی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نفس خود : با خردومند بیوفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت . رودکی .<br
فراخویشلغتنامه دهخدافراخویش . [ ف َ خویش ْ / خیش ْ ] (ق مرکب ) بخود. معمولاً با فعلی همراه آید : نه پدر کار پسر میتوانست ساخت نه خویش فرا خویش میرسید. (جهانگشای جوینی ). رجوع به «فرا» شود.
خویشلغتنامه دهخداخویش . [ خوی ] (ضمیر) خود. خوداو. شخص . خویشتن . (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). در غیاث اللغات بنقل ازبهار عجم آمده است که خویش مرادف خود مگر قدری تفاوت است چرا که لفظ خود فاعل و فعل تنبیه او واقع میشود بخلاف خویش زیرا که می گویند خود میکند و نمیگویند که خویش می کند و خویش م
بی خویشلغتنامه دهخدابی خویش . [ خوی / خی ] (ص مرکب ) بی خویشتن . (فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ). بی خود. مغمی علیه . (یادداشت مؤلف ). بیخود و بیهوش . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). || از خود بیخود. بی توان . بی تاب : روزی دو سه برآمد این