خیس کردنلغتنامه دهخداخیس کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خیساندن . بسیار تر کردن : باران مرا از سر تا پا خیس کرد. (یادداشت مؤلف ). || تر نهادن . نقع. (یادداشت مؤلف ). در آب نهادن تا آب بخود کشد.
خس خسلغتنامه دهخداخس خس . [ خ ِ خ ِ ] (اِ صوت ) آوازی که از سینه ٔ شخصی برآید که مبتلا به نفس تنگی باشد. (ناظم الاطباء). || حکایت صوت سینه ٔ سرماخورده گاه تنفس . حکایت صوت سینه ٔ سخت گرفته . حکایت آواز شش بیمار. (یادداشت بخط مؤلف ).
خس خسلغتنامه دهخداخس خس . [ خ ُ خ ُ] (اِ صوت ) کلمه ای که پیاپی با لحنی خاص گویند ایستادن مرغ را تا او را بگیرند. (یادداشت بخط مؤلف ).
خش خشلغتنامه دهخداخش خش . [ خ ِ خ ِ] (اِ صوت ) حکایت صوت جامه ٔ آهاردار گاه رفتن یا جنبیدن صاحب آن و امثال آن . بانگ جامه ٔ نو و بانگ کاغذو جز آن . خشت خشت . (یادداشت بخط مؤلف ) : از آنسو خشخش مخفی ازینسو شق شق مدفون شنو این رمز از قاری سؤال است آن جواب است ای
wetدیکشنری انگلیسی به فارسیمرطوب، رطوبت، تری، خیس کردن، خیس خوردن، مرطوب کردن، خیساندن، تر کردن، نمناک کردن، خیس، تر، بارانی، اشکبار
خیسلغتنامه دهخداخیس . (ص ) آبدار. مرطوب . آب بخود کشیده . (ناظم الاطباء). تر. (یادداشت مؤلف ). || (اِ) ملافه ٔ کرباس کلفت . (ناظم الاطباء).
خیسلغتنامه دهخداخیس . (ع ص ، اِ) درخت انبوه . || انبوه از حلفا و قصب . ج ، اخیاس . || بیشه ٔشیر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). کنام شیر. (یادداشت مؤلف ). ج ، اخیاس : رها کنند پلنگان شخ و هزبران خیس . مختاری .|| شی
خیسلغتنامه دهخداخیس . [ خ َ ] (ع اِ) غم . || خطا. گمراهی . || (مص ) غدر کردن و شکستن عهد. خیسان . || وعده ٔ خلاف کردن . || لازم گرفتن فلان جای را. || بوی گرفتن مردار. منه : خاست الجیفة. || رام کرده شدن . منه : یخاس انفه . || کاسد شدن چیزی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). م
خیسفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ خشک] ویژگی کسی یا چیزی که با آب یا مایع دیگر مرطوب شده باشد؛ تر.۲. (بن مضارعِ خیسیدن) = خیسیدن
دخیسلغتنامه دهخدادخیس . [ دَ ] (ع ص ) گوشت فربه آکنده . (منتهی الارب ). گوشت بهم رفته . گوشت بی استخوان . (مهذب الاسماء). || (اِ) پیوند دست و پای ستور. (منتهی الارب ). شکال گاه . (مهذب الاسماء). || استخوانکی است میان سم ستور. || گوشت اندرون کف دست . || عدد بسیار از هرچیز. || بسیار از توده های
خیسلغتنامه دهخداخیس . (ص ) آبدار. مرطوب . آب بخود کشیده . (ناظم الاطباء). تر. (یادداشت مؤلف ). || (اِ) ملافه ٔ کرباس کلفت . (ناظم الاطباء).
خیسلغتنامه دهخداخیس . (ع ص ، اِ) درخت انبوه . || انبوه از حلفا و قصب . ج ، اخیاس . || بیشه ٔشیر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). کنام شیر. (یادداشت مؤلف ). ج ، اخیاس : رها کنند پلنگان شخ و هزبران خیس . مختاری .|| شی
خیسلغتنامه دهخداخیس . [ خ َ ] (ع اِ) غم . || خطا. گمراهی . || (مص ) غدر کردن و شکستن عهد. خیسان . || وعده ٔ خلاف کردن . || لازم گرفتن فلان جای را. || بوی گرفتن مردار. منه : خاست الجیفة. || رام کرده شدن . منه : یخاس انفه . || کاسد شدن چیزی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). م