داغ قصارلغتنامه دهخداداغ قصار. [ غ ِ ق َص ْ صا ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) داغ گازر. داغ گازران : هر فرش سقلاطون که مه ، صباغ او بودی سه مه از آتش گردون سیه چون داغ قصار آمده . خاقانی .ازآن گلیم که بر سنگ طور شست کلیم نرفت نقطه از آ
داغ بالای داغلغتنامه دهخداداغ بالای داغ . [ ی ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از رسیدن مصائب پی درپی است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). دردی پس دردی . رنجی پس رنجی دیگر. تعب و المی بدنبال الم و تعبی دیگر.
مقصرةلغتنامه دهخدامقصرة. [ م ُ ق َص ْ ص َ رَ ] (ع ص ) عنق مقصرة؛ گردنهای شترانی که در آنها داغ قصار باشد. (ناظم الاطباء).
داغ گازرلغتنامه دهخداداغ گازر. [ غ ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) داغ گازران . داغ قصار. رجوع به داغ گازران شود : آلایش خون لشکر چین با فیض سحاب سیل گستراز چشمه ٔ تیغ بندگانش هرگز نرود چو داغ گازر.سیف اسفرنگ .
سقلاطونلغتنامه دهخداسقلاطون . [ س َ ] (اِخ ) نام شهری است که سقرلات منسوب به آن شهر است . (برهان ). نام شهری است در روم که سقلات و جامه ها در آن می بافند شعرا هرچه سیاه و کبود باشد بدان شهر نسبت دهند. (رشیدی ) : هر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مه از آتش گردون
داغ گازرانلغتنامه دهخداداغ گازران . [ غ ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) داغ گازر. داغ قصار. آنچه بر پارچه ٔ نو نشانی نهاده بگازر میدهند که بشستن زایل نشود. (غیاث ). نشانی که بر کنار پارچه کنند تا در شستن بدل نشود. (برهان ). کنایه از نشانی است که از بلادر در کنار پارچه کنند و بشستن دهند تاغلط نشود.
تقصیرلغتنامه دهخداتقصیر. [ ت َ ] (ع مص ) سست کردن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کوتاهی کردن و با لفظ کردن و افتادن و بستن و رفتن و آمدن مستعمل . (آنندراج ). سستی و کوتاهی کردن در کاری . (غیاث اللغات ). قصورو کوتاهی . (ناظم الاط
داغلغتنامه دهخداداغ . (ص ، اِ) نشان . (برهان ). علامت و نشان چیزی . سمة. (منتهی الارب ) (دهار). وسم . کدمة. دماع . (منتهی الارب ). نشان چیزی بر چیزی . چنانکه در حوض یا آب انبار گویند: داغ آب تا فلان حد پیداست ؛ یعنی نشان آب . و بعضی گفته اند داغی که می سوزانند معنی حقیقی و به معنی نشان مجازی
داغفرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] بسیارگرم؛ سوزان.۲. [مجاز] جالب؛ هیجانانگیز.۳. (اسم) [مجاز] نشانه.۴. (اسم) [مجاز] غم و اندوه و درد و رنج که از مرگ عزیزی به انسان دست دهد: ◻︎ ای خضر غیر داغ عزیزان و دوستان / حاصل تو را ز زندگی جاودانه چیست؟ (صائب: ۴۰۹).۵. [مجاز] اندوه سخت از ناامیدی و حرمان: ◻︎
داغدیکشنری فارسی به انگلیسیbrand, controversial, fervent, fervid, feverish, fiery, flaming, heated, hot, lively, red-hot, spot, stain, sweltering
پیازداغلغتنامه دهخداپیازداغ . (اِ مرکب ) پیاز خرد بریده ٔ در روغن سرخ کرده . پیاز بقطعات کوچک و خرد بریده و بر روغن سرخ کرده . پیاز روغن .
پیربداغلغتنامه دهخداپیربداغ . [ ب ُ ] (اِخ ) پسر میرزاجهانشاه از سلسله ٔ قراقوینلو. او بر پدر عصیان ورزید و قلعه ٔ بغداد را تصرف کرد و بسال 870 هَ . ق . بتدبیر پدر بدست برادر خویش محمدی کشته شد. برفراز کوهی خشک و داغ در راه سمنان و طهران حائطی وسیع دیده میشود گو
تاشلی داغلغتنامه دهخداتاشلی داغ . (اِخ ) از کوههای مرتفع شرق آذربایجان . رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایران تألیف کریمی ص 24 شود.
حاجی داغلغتنامه دهخداحاجی داغ . (اِخ ) نام محلی است در آذربایجان ، و در آنجا معدن زغال سنگ هست ، و اهالی برای مصرف خود بطرز عادی یعنی کندن چاههای کم عمق از آن استفاده میکنند. رجوع به جغرافیای اقتصادی ایران تألیف کیهان ص 229 شود.
داغ بالای داغلغتنامه دهخداداغ بالای داغ . [ ی ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از رسیدن مصائب پی درپی است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). دردی پس دردی . رنجی پس رنجی دیگر. تعب و المی بدنبال الم و تعبی دیگر.