درخشیلغتنامه دهخدادرخشی . [ دُ / دَ رَ ](ص نسبی ) منسوب به درخش . روشن . تابناک : ستمدیده را دادبخشی کنم شب تیرگان را درخشی کنم . نظامی .|| (اِ) طلوع آفتاب . (ناظم الاطباء).
بمب دِرَخشیphotoflash bombواژههای مصوب فرهنگستانمواد آتشزایی که از هواگرد پرتاب میشود و با ایجاد نور زیاد امکان عکسبرداری در شب را فراهم میسازد
طیفشناسی درخشیflash spectroscopyواژههای مصوب فرهنگستانبررسی حالتهای الکترونی مولکولها پس از جذب انرژی از تَپ پرشدت نور تابیدهشده بر آنها
درخشیلغتنامه دهخدادرخشی . [ دُ / دَ رَ ](ص نسبی ) منسوب به درخش . روشن . تابناک : ستمدیده را دادبخشی کنم شب تیرگان را درخشی کنم . نظامی .|| (اِ) طلوع آفتاب . (ناظم الاطباء).
درخشیدگیلغتنامه دهخدادرخشیدگی . [ دُ / دَ / دِ رَ دَ / دِ ] (حامص ) درخشان بودن : ملد، ملدان ؛ درخشیدگی روی . (منتهی الارب ).
درخشیدنلغتنامه دهخدادرخشیدن . [ دُ / دَ / دِ رَ دَ ] (مص ) تابیدن . پرتو افکندن . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). تابان و روشن شدن . (شرفنامه ٔ منیری ). پرتو انداختن . تافتن . روشن شدن . برق زدن . (ناظم الاطباء). درفشیدن . رخشیدن .
درخشیدهلغتنامه دهخدادرخشیده . [ دُ / دَ / دِ رَ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) نعت مفعولی از درخشیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). روشن شده . تابیده . برق زده . پرتوافکنده .
دادبخشیلغتنامه دهخدادادبخشی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل دادبخش : ستمدیده را دادبخشی کنم شب تیرگان را درخشی کنم .نظامی .
پرخشفرهنگ فارسی عمیدشمشیر؛ تیغ: ◻︎ پرخشش به کردار تاباندرخشی / که پیچان پدید آید از ابر آذر (؟: لغتنامه: پرخش).
بیوگانلغتنامه دهخدابیوگان . [ وَ / وِ ] (اِ) ج ِ بیوه ، بمعنی زن شوی مرده : ستمدیده را دادبخشی کنی شب بیوگان را درخشی کنی . نظامی .و رجوع به بیوه شود.
تاجبخشیلغتنامه دهخداتاجبخشی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل تاج بخش ، اعطای سلطنت . || بزرگی . جلال . پادشاهی : چو سر از تن برفت سرنکشدنخوت تاجبخشی دستار. خاقانی .بنور تاجبخشی چون درخشست بدین تایید نامش تاج بخشست . <p class="author
رخششلغتنامه دهخدارخشش . [ رَ ش ِ ] (اِمص ) درخشش . رخشیدن . (ناظم الاطباء). عمل رخشیدن . صفت رخشیدن . رخشندگی . درخشندگی . تابناکی . تابندگی . تابش : به رخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر. ؟ (از لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخ