ذات الیمینلغتنامه دهخداذات الیمین . [ تُل ْ ی َ ] (ع اِ مرکب ) سوی دست راست . (مهذب الاسماء). جانب راست . (دهار). دست راست . براست : هم بتقلیب تو تا ذات الیمین تا سوی ذات الشمال ای رب ّ دین . مولوی || و صاحب غیاث گوید و کسانی که نامه ٔ ا
حدوث ذاتیلغتنامه دهخداحدوث ذاتی . [ ح ُ ث ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نیاز به دیگری داشتن . الحاجة الی الغیر. (تعریفات جرجانی در کلمه ٔ حادث ). در مقابل حدوث زمانی . هو کون الشی ٔ مفتقراً فی وجوده الی الغیر. (تعریفات جرجانی ص 56).
دایتیلغتنامه دهخدادایتی . (اِخ ) (رود) نام رودی به آریاویج . صورت اوستائی نام رودی که امروزه به جیحون یا آمویه و یا وهرود و یا به رود و یا آمودریاموسوم است . دایتیک . رجوع به مزدیسنا ج 1 ص 50 شود.
جانب راستلغتنامه دهخداجانب راست . [ ن ِ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) طرف راست . سوی راست . ذات الیمین .
اداهملغتنامه دهخدااداهم . [ اَ هَِ ] (اِخ ) محلی است در شعر. (مراصدالاطلاع ). و بکری گوید آن پشته هائی است سیاه رنگ در نجد یا قریب بدان . جمیل گوید:جعلن شمالا ذاالعشیرة کلهاو ذات الیمین البرق برق هجین فلما تجاوزن الاداهم فتننی و أسمح للبین المشت قرون .(ضم
ذات الشماللغتنامه دهخداذات الشمال . [ تُش ْ ش ِ ] (ع اِ مرکب ) دست چپ . سوی چپ . جهت چپ . طرف چپ . سوی دست چپ . (مهذب الاسماء). جانب چپ . (قاضی خان بدر محمد دهار). به چپ : هم بتقلیب تو تا ذات الیمین تا سوی ذات الشمال ای رب دین . مولوی .و
اصحاب شماللغتنامه دهخدااصحاب شمال . [ اَ ب ِ ش َ / ش ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دوزخیان . (غیاث ). مردمان و اصحاب دست چپ . (ابوالفتوح رازی ). یعنی دوزخیان و اصحاب الشمال یاران دست چپ اند. ایشان بوقت اخراج ذریات در شمال آدم علیه السلام بودند یا نامه های اعمال ایشا
ذاتلغتنامه دهخداذات . (ع اِ) تأنیث ذو. صاحب . مالک . دارا. خداوند. و تثنیه ٔ آن ذواتا. و ج ، ذوات : امراءة ذات مال . || مؤلف آنندراج آرد: ذات : بالفتح ، بمعنی صاحب و خداوند و به معنی هستی و حقیقت هر چیز و نفس هر شی ٔ و مؤنث ذو. و در اصطلاح سالکان ذات را به اعتبار جمیع صفات واحد گویند و هس
ذاتلغتنامه دهخداذات . (ع اِ) تأنیث ذو. صاحب . مالک . دارا. خداوند. و تثنیه ٔ آن ذواتا. و ج ، ذوات : امراءة ذات مال . || مؤلف آنندراج آرد: ذات : بالفتح ، بمعنی صاحب و خداوند و به معنی هستی و حقیقت هر چیز و نفس هر شی ٔ و مؤنث ذو. و در اصطلاح سالکان ذات را به اعتبار جمیع صفات واحد گویند و هس
ذاتفرهنگ فارسی معین[ ع . ] 1 - (پش .) پیشوندی است به معنای صاحب ، دارنده . مؤنثِ «ذو». 2 - (اِ.) حقیقت هر چیز.3 - فطرت ، جبلت . ~4 - جسم . 5 - جوهر، گوهر.
خوش ذاتلغتنامه دهخداخوش ذات . [ خوَش ْ / خُش ْ ](ص مرکب ) خوش فطرت . خوش جبلت . مقابل بدذات . پاک گهر.
محاذاتلغتنامه دهخدامحاذات .[ م ُ ] (ع اِمص ) محاذاة. موازات . رویارویی . روبرویی . مقابل . برابر. روبرو. مقابله . (زوزنی ). رویاروی . روبرو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ایلک باحشر خویش به محاذات او نزول کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 298)
ذوربذاتلغتنامه دهخداذوربذات . [ رَ ب َ ] (ع ص مرکب ) صاحب تاج العروس گوید: و فی الاساس ، و من المجاز فلان ذوربذات ، اذا کان کثیر السقط فی کلامه . (تاج العروس ) و نیز در «المرباز» گوید: المهزار المکثار ذوالربذات کالربذانی محرّکةً. نقله الصاغانی عن الفراء. (تاج العروس ).
لذاتلغتنامه دهخدالذات . [ ل َذْ ذا ] (ع اِ)ج ِ لذّت . (منتهی الارب ): اگر مواضع حقوق به امساک نامرعی دارد [شخص ] به منزلت درویشی باشد از لذّات دنیامحروم . (کلیله و دمنه ) آنگاه نفس خویش را میان چهارگاه ... مخیر گردانیدم : وفور مال و ذکر سایر و لذّات حال و ثواب باقی . (کلیله و دمنه ). عاقل ...