رافقدیکشنری عربی به فارسیهمراهي کردن , همراه بودن(با) , سرگرم بودن (با) , مصاحبت کردن , ضميمه کردن , جفت کردن , توام کردن , دم گرفتن , صدا يا ساز راجفت کردن(با)
رافغلغتنامه دهخدارافغ. [ ف ِ ] (ع ص ) زندگی فراخ و خوش . ج ، روافغ. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از المنجد).
گرافیکفرهنگ فارسی عمیدهنر ترسیم و نمایش چیزی بهوسیلۀ نوشته یا نقش که در تهیۀ پوسترهای تبلیغاتی، جلد کتابها و مانند آن کاربرد دارد.
رافقةلغتنامه دهخدارافقة. [ ف ِ ق َ ] (اِخ ) شهری است که بنایش متصل به رقة است هر دو شهر مذکور در کنار فرات واقع شده و میانشان سیصد ذراع فاصله است . شهر رافقة دو سور داردو میان این دو فصیلی حایل شده و در عین حال هم مربوط به هم دیگر وهم مربوط به رقه هستند و این آخری در ایام تاتارها خراب شده است
رافقیلغتنامه دهخدارافقی . [ ف ِ ] (اِخ ) حسین بن محمدبن محمد، چنانکه بعضی گفته اند در اصطلاح رجالی عبیداﷲ رافقی است و نسب وی به رافقة است که بگفته ٔ قاموس دیهی است در بحرین و همچنین شهری است در کوهستان و نام دو موضع دیگر و نیز شهری است در ساحل فرات که امروزه به رقة معروف است . (از ریحانة الادب
رافقیلغتنامه دهخدارافقی . [ ف ِ ] (اِخ ) محمدبن خالدبن جبلة رافقی ،که بخاری در صحیح از او روایت کرد، و او از عبیداﷲ بن موسی روایت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
رافقیلغتنامه دهخدارافقی . [ ف ِ ] (ص نسبی ) منسوب است به رافقة که شهر بزرگی است بر فرات و امروزه رقة نامیده میشود. (از انساب سمعانی ).
رافقیلغتنامه دهخدارافقی . [ ف ِ] (اِخ ) ابوبکر محمدبن جعفربن احمد عاص رافقی ، معروف به ابن صابونی از اهل رقة بود سپس به بغداد رفت و در آنجا از احمدبن اسحاق ... و حسن بن جریر الصوری و احمدبن محمدبن صلت بغدادی روایت کردو ابوالحسن علی بن عمر دارقطنی از او روایت دارد. (از انساب سمعانی ).
رافقةلغتنامه دهخدارافقة. [ ف ِ ق َ ] (اِخ ) شهری است که بنایش متصل به رقة است هر دو شهر مذکور در کنار فرات واقع شده و میانشان سیصد ذراع فاصله است . شهر رافقة دو سور داردو میان این دو فصیلی حایل شده و در عین حال هم مربوط به هم دیگر وهم مربوط به رقه هستند و این آخری در ایام تاتارها خراب شده است
رافقیلغتنامه دهخدارافقی . [ ف ِ ] (اِخ ) حسین بن محمدبن محمد، چنانکه بعضی گفته اند در اصطلاح رجالی عبیداﷲ رافقی است و نسب وی به رافقة است که بگفته ٔ قاموس دیهی است در بحرین و همچنین شهری است در کوهستان و نام دو موضع دیگر و نیز شهری است در ساحل فرات که امروزه به رقة معروف است . (از ریحانة الادب
رافقیلغتنامه دهخدارافقی . [ ف ِ ] (اِخ ) محمدبن خالدبن جبلة رافقی ،که بخاری در صحیح از او روایت کرد، و او از عبیداﷲ بن موسی روایت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
رافقیلغتنامه دهخدارافقی . [ ف ِ ] (ص نسبی ) منسوب است به رافقة که شهر بزرگی است بر فرات و امروزه رقة نامیده میشود. (از انساب سمعانی ).
رافقیلغتنامه دهخدارافقی . [ ف ِ] (اِخ ) ابوبکر محمدبن جعفربن احمد عاص رافقی ، معروف به ابن صابونی از اهل رقة بود سپس به بغداد رفت و در آنجا از احمدبن اسحاق ... و حسن بن جریر الصوری و احمدبن محمدبن صلت بغدادی روایت کردو ابوالحسن علی بن عمر دارقطنی از او روایت دارد. (از انساب سمعانی ).
درافقلغتنامه دهخدادرافق . [ دَ ف ِ ] (اِ) صاحب برهان این صورت را آورده و به آن معنی شفتالو و خوخ داده است و غلط است . اصل دراقن است . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دراقن شود.
مرافقلغتنامه دهخدامرافق . [ م َ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ مرفق . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). رجوع به مرفق شود. || مرافق الدار؛ جای آب و برف انداختن و مانند آن و خلاجایها. (از منتهی الارب ). مصاب الماء و نحوها؛ آبریزگاه خانه . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || منافع. مرافق الدار؛ منافعها. (اقرب الموارد
مرافقلغتنامه دهخدامرافق . [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) همراه . موافق . (منتهی الارب ). آنکه در سفر همراهی کند: رافَقَه ُ؛ صاحبه فی السفر. (متن اللغة). رفیق . مصاحب . (از اقرب الموارد). نعت فاعلی است از مرافقة. رجوع به مرافقة شود. || در بدیع، صنعت مرافق آن است که شعری بگویند (واغلب رباعی ) که جای هر مصرا
مترافقلغتنامه دهخدامترافق . [ م ُ ت َ ف ِ ](ع ص ) هم دیگر همراه شونده در سفر. (آنندراج ). رفیق و همراه سفر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترافق شود.
ترافقلغتنامه دهخداترافق . [ ت َ ف ُ ] (ع مص ) همراهی کردن . (زوزنی ) (دهار) (آنندراج ). بهم یار بودن . (زوزنی ) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از آنندراج ). همدیگر همراه شدن در سفر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || به اصطلاح ، گفتن شعر است بر وجهی که هر مصرع او را با مصرع بیتی از آن شعر که من