بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
پرتابههای دهانۀ برخوردیcrater raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتابههایی که پراکنش آنها تا شعاع ده برابر قطر یک دهانۀ برخوردی تازه گستردگی دارد
پرتوهای پیرامحوریparaxial raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتوهای نوری که مسیرهای آنها بسیار نزدیک به محور اپتیکی و تقریباً موازی با آن است
محدودۀ دسترسیarm's reachواژههای مصوب فرهنگستانفضایی پیرامون یک سامانۀ الکتریکی که در آن فرد میتواند بدون نیاز به ابزار خاص، به سامانه دسترسی داشته باشد
گسترۀ دستانarm span, reachواژههای مصوب فرهنگستاناندازۀ طول بین نوک انگشتان میانی دو دست با هم در حالتی که دو دست در راستای هم و موازی با زمین کاملاً گشوده شوند که متوسط آن متناظر با قد فرد است
مد کردنفرهنگ مترادف و متضادباب کردن، رایج ساختن، متداول کردن، مرسوم کردن، معمول کردن، رواج دادن، ترویج کردن
رایج کردنلغتنامه دهخدارایج کردن . [ ی ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رواج دادن . روا کردن . روان کردن . ترویج . (تاج المصادر بیهقی ). رایج ساختن . روایی بخشیدن . بگردش درآوردن . در گردش نهادن . رواج بخشیدن .
معمول داشتنلغتنامه دهخدامعمول داشتن . [ م َ ت َ ] (مص مرکب ) عمل نمودن . رعایت کردن . (ناظم الاطباء). عمل کردن . اجرا کردن . کار بستن .به کار بردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و آن عالی جاه باید همین قاعده را معمول دارد. (منشآت قائم مقام ). || استعمال کردن . (ناظم الاطباء). || متداول ساختن . مرسوم
معمول کردنلغتنامه دهخدامعمول کردن . [ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به کار بستن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عمل کردن . || متداول کردن . مرسوم کردن . رایج ساختن . || پروردن . به عمل آوردن . ساختن و پرداختن : قرب صد هزارسر گوسفند و هزار سر گاو که در خانه ها بنمک معمول کرده ... قد
روان کردنلغتنامه دهخداروان کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فرستادن . گسیل داشتن . روانه کردن . ارسال کردن : اگر رسول فرستد حکم را مشاهده باشد. گفتند سخت صواب است روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند. (
رایجلغتنامه دهخدارایج .[ ی ِ ] (ع ص ) رائج . اسم فاعل از «روج ». روا. (دهار)(ناظم الاطباء). روان و جاری . (منتهی الارب ). روان . (دهار). مقابل ناروا. که بستانند. که بردارند. مقابل نارایج که بهیچش نستانند. خریدارگیر. هر چیز که روایی داشته باشد و در داد و ستد همه کس آنرا بردارد و بپذیرد و معمول
رایجدیکشنری فارسی به انگلیسیcommon, current, fashionable, going, new, now, popular, prevailing, prevalent, regnant, running, standard, trendy, vogue, widespread
نارایجلغتنامه دهخدانارایج . [ ی ِ ] (ص مرکب ) نارائج . متاعی که قابل فروختن و داد و ستد نباشد. (ناظم الاطباء). || پولی که رایج و روان نبود. (ناظم الاطباء). که نارواج است . که رایج نیست . پولی که رواج ندارد و در جریان نیست . که از رواج افتاده است . ناروا. || بازار کاسد و کساد. (ناظم الاطباء). بی
رایجلغتنامه دهخدارایج .[ ی ِ ] (ع ص ) رائج . اسم فاعل از «روج ». روا. (دهار)(ناظم الاطباء). روان و جاری . (منتهی الارب ). روان . (دهار). مقابل ناروا. که بستانند. که بردارند. مقابل نارایج که بهیچش نستانند. خریدارگیر. هر چیز که روایی داشته باشد و در داد و ستد همه کس آنرا بردارد و بپذیرد و معمول
پول رایجcurrencyواژههای مصوب فرهنگستانوسیلة مبادلة قانونی در هر کشور که شامل اسکناس و سکه است نیز: پول money
سینمای رایجmainstream filmواژههای مصوب فرهنگستانآن بخش از صنعت سینما که در آن فیلمهای روایتی تجاری معمولاً با شرکت ستارههای معروف سینما و با هدف جلب مخاطب بیشتر ساخته میشود