چرخشیدیکشنری فارسی به انگلیسیcircular, gyro-, revolutionary, rotary, rotatory, torsion, turbo-, vertiginous
خدمات چرخشیcircular serviceواژههای مصوب فرهنگستاننوعی خدمات اتوبوسرانی محلی که از طریق آن قسمتهای مرکزی شهر یا حومۀ آن به مسیرهای اصلی پرتردد متصل میشود
انرژی چرخشیrotational energyواژههای مصوب فرهنگستانانرژی جنبشی هر جسم در چارچوب ناچرخانی که مرکز جِرم جسم در آن ساکن است
رخشیدنلغتنامه دهخدارخشیدن . [ رَدَ ] (مص ) تافتن و تابیدن . (ناظم الاطباء). درخشیدن و تابیدن . (آنندراج ). تافتن . (یادداشت مؤلف ). مخفف درخشیدن و بمعانی آن . (از شعوری ج ص 12) : چَمّیدن و قرارش گویی بحار باشدرخشیدن شعاعش گویی ن
رخشیوذیلغتنامه دهخدارخشیوذی . [ رُ ش َ ] (ص نسبی ) منسوب است به رخشیوذ که از دیه های ترمذ است . (از انساب سمعانی ).
اندروالغتنامه دهخدااندروا. [ اَ دَ ] (ص مرکب ) سرنگون آویخته و واژگون . (برهان قاطع) (هفت قلزم ). آویخته و نگونسار. (غیاث اللغات ). سرنگون و آویخته و باژگونه . (مؤید الفضلاء). معلق . آویخته . (از فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ فارسی معین ). نگون آویخته . (فرهنگ سروری ). سرنگون و سر فروافکنده و واژگون و
کلوخ اندازلغتنامه دهخداکلوخ انداز. [ ک ُ اَ ] (نف مرکب ) آنکه کلوخ به جانب دیگران پرتاب کند. (فرهنگ فارسی معین ) : به خود گفتا جواب است این نه جنگ است کلوخ انداز را پاداش سنگ است . نظامی (خسرو و شیرین ص 271).</p
چاره جویلغتنامه دهخداچاره جوی . [ رَ / رِ ](نف مرکب ) چاره جو. رجوع به چاره جو شود : چنین داد پاسخ که «گو» را بگوی که هرگز نباشی بجز چاره جوی . فردوسی .چو سیندخت بشنید پیشش نشست دل چاره جوی اندر ان
رخشیدنلغتنامه دهخدارخشیدن . [ رَدَ ] (مص ) تافتن و تابیدن . (ناظم الاطباء). درخشیدن و تابیدن . (آنندراج ). تافتن . (یادداشت مؤلف ). مخفف درخشیدن و بمعانی آن . (از شعوری ج ص 12) : چَمّیدن و قرارش گویی بحار باشدرخشیدن شعاعش گویی ن
رخشیوذیلغتنامه دهخدارخشیوذی . [ رُ ش َ ] (ص نسبی ) منسوب است به رخشیوذ که از دیه های ترمذ است . (از انساب سمعانی ).
درخشیلغتنامه دهخدادرخشی . [ دُ / دَ رَ ](ص نسبی ) منسوب به درخش . روشن . تابناک : ستمدیده را دادبخشی کنم شب تیرگان را درخشی کنم . نظامی .|| (اِ) طلوع آفتاب . (ناظم الاطباء).
زرخشیلغتنامه دهخدازرخشی . [ زَ رَ ] (ص نسبی ) منسوب است به زرخش که از قرای بخارا است . (از الانساب سمعانی ).
فرخشیلغتنامه دهخدافرخشی . [ ف َ رَ ] (اِخ )محمدبن حامدبن احمد فقیه ، مکنی به ابی بکر. از ابورجاء محمدبن حمدویه و گروهی دیگر حدیث شنید و ابوعبداﷲمحمدبن احمد از او روایت کند. (از انساب سمعانی ).
فرخشیلغتنامه دهخدافرخشی . [ ف َرَ ] (اِخ ) نام دهی است در بخارا. (از تاریخ بخارا ص 7). فرخشا. فرخشان . رجوع به فرخشا و فرخشان شود.