چرکچیلغتنامه دهخداچرکچی . [ چ ُ رَ ] (ترکی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) نانوا. آنکه شغل نانوایی دارد. رجوع به چرک و چرکچی باشی و چرکچی خانه شود.
چرکیلغتنامه دهخداچرکی . [ چ ِ ] (ص نسبی ) چرکین . چرکدار. کثیف . آلوده . ناپاک . || ریمناک . زخم چرکین .
چریکیلغتنامه دهخداچریکی . [ چ َ / چ ِ ] (ص نسبی ،اِ) منسوب به چریک . مردم چریک . ج ، چریکیان : دیگر باید که جماعت چریکیان با املاک و زمین ملاک وارباب و اوقاف تعلق نسازند. (تاریخ غازانی ص 306). و این چری
چریکیلغتنامه دهخداچریکی . [چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان جهانگیری بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز که در 45هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان ، کنار راه مسجدسلیمان به لالی واقع است . کوهستانی و گرمسیر است و 70 تن سکنه دارد. آبش از چشمه م
رقیلغتنامه دهخدارقی . [ رُق ْ قا ](ع اِ) پیه تنک که آن را توان آشامید و فی المثل : وجد تنی الشحمة الرقی علیها المأتی ؛ شخصی گوید که وی را صاحبش ضعیف و ناتوان انگارد. (از آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
رقیلغتنامه دهخدارقی . [رَق ْی ْ ] (ع مص ) دردمیدن بر کسی افسون خود را. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). رُقی ّ. رُقیَة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به رقیه و رقی شود. || برآمدن برچیزی . (منتهی الارب ).رقی فیه و رقی الیه رُقیا و رُقیاً. (از اقرب الموارد). ببالا برشدن .
رقیلغتنامه دهخدارقی . [ رِق ْ قی ] (اِخ ) ابوسعید فقیه است . او راست : کتاب الاصول و کتاب شرح الموضح . (از فهرست ابن الندیم ).
مرقیلغتنامه دهخدامرقی . [ م َ قی ی ] (ع ص ) نعت مفعولی از رقی . رجوع به رقی شود. || افسون شده و محفوظ شده از سحر و جادو. (ناظم الاطباء).
رقيقدیکشنری عربی به فارسینازک , باريک , لا غر , نزار , کم چربي , کم پشت , رقيق , کم مايه , سبک , رقيق و ابکي , کم جمعيت , بطور رقيق , نازک کردن , کم کردن , رقيق کردن , لا غر کردن , نازک شدن , کم پشت کردن
رقيقة مقليةدیکشنری عربی به فارسیمجعد شدن , موجدارکردن , حلقه حلقه کردن , چيز خشک وترد , ترد , سيب زميني برشته