ریضلغتنامه دهخداریض . [ رَی ْ ی ِ ] (ع ص ) نخست در ریاضت آمده ، یستوی فیه المذکر و المؤنث . گویند: ناقة ریض و غلام ریض . اصل آن رَیوِض است که واو به یاء قلب شده است . (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). کره ٔ ناآموخته . (مهذب الاسماء).
چرت چرتلغتنامه دهخداچرت چرت . [ چ ِ چ ِ ] (اِ صوت مرکب ) حکایت آوازِ شکستن تخمه ٔ هندوانه و خربوزه و غیره . صدائی که چون تخمه ٔ هندوانه و خربوزه با دندان شکنند، به گوش رسد.
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت و پرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ / چ َ ت ُ پ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع )پرت و پلا. سخنان یاوه و بیهوده . حرف مفت . دری وری .
چرت و پرتلغتنامه دهخداچرت وپرت . [ چ ِ ت ُ پ ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) خرت وپرت . چیزی کوچک و بی مصرف . رجوع به خرت و پرت شود.
ریضانلغتنامه دهخداریضان . (ع اِ) ج ِ روضة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار) (اقرب الموارد). رجوع به روضة شود.
ریضةلغتنامه دهخداریضة. [ ض َ ] (ع اِ) فراهم آمدنگاه آب . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). لغتی است در روضة که واو به یاء بدل شده است . (از اقرب الموارد).
ریضانلغتنامه دهخداریضان . (ع اِ) ج ِ روضة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار) (اقرب الموارد). رجوع به روضة شود.
ریضةلغتنامه دهخداریضة. [ ض َ ] (ع اِ) فراهم آمدنگاه آب . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). لغتی است در روضة که واو به یاء بدل شده است . (از اقرب الموارد).
فریضلغتنامه دهخدافریض . [ ف َ ] (ع ص ) قدیم . || دانای علم فرائض . || سهیم فریض ؛ تیر سوفارکرده .(منتهی الارب ). سهم فریض ؛ ای مفروضة فوقه . (اقرب الموارد). || قوس فریض کذلک . (منتهی الارب ).
دیه عریضلغتنامه دهخدادیه عریض . [ ع ُ رَ ] (اِخ ) ظاهراً قریه ای بوده است در چهارفرسنگی شهر مدینه : والی مدینه را... با جمعی انبوه از معارف و مشایخ مدینه حاضر کرد و اسماعیل را بعد از آنکه از دیه عریض که بر چهارفرسنگی شهر است و آنجا وفات کرده بود بر دوشهای مردمان بشهر آورده
احریضلغتنامه دهخدااحریض . [ اِ ] (ع اِ) گل رنگ . کافشه . گل کاغاله . گل کاچیره . کازیره . کاجیره . (مهذب الاسماء). کاژیره . عُصفُر. بهرم . بهرمان . مریق . نقد. زعفران ِ بدل و با آن زعفران را غش کنند. در اختیارات بدیعی آمده : احریض بهرم و بهرمان است و خربع و عصفر و مریق و نقد نیز گویند و در عصف
احریضلغتنامه دهخدااحریض . [ اِ ] (ع ص ) مرد برجامانده که برخاستن نتواند.زمین گیر. زَمِن . حَرَض . مُحرض . حارض . ج ، اَحاریض .