زبونگیرلغتنامه دهخدازبونگیر. [ زَ ] (نف مرکب ) ضعیف چزان . ضعیف کش . زیردست آزار. آنکه حق مظلومان و ضعیفان را پایمال کند : این یکی جادوی مکار زبونگیر است چند گردی سپس او به سبکباری . فرخی .و سپاهیان پارس چون شبانکاره و غیر ایشان مردما
زبونگیریلغتنامه دهخدازبونگیری . [ زَ ] (حامص مرکب ) عاجزچزانی : زبونگیری نکرد آن صید نخجیرکه نبود شیر صیدافکن زبونگیر.نظامی .
زبونگیری کردنلغتنامه دهخدازبونگیری کردن . [ زَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عاجزچزانی کردن . از آزار افتادگان روی گردان نبودن . رجوع به زبونگیر و زبونگیری شود.
زیبانگارلغتنامه دهخدازیبانگار. [ ن ِ ](نف مرکب ) زیبانگارنده . که نیکو نگارد : ترا با من زشت رویم چه کارنه آخر منم زشت و زیبانگار.سعدی (بوستان ).
زبونگیریلغتنامه دهخدازبونگیری . [ زَ ] (حامص مرکب ) عاجزچزانی : زبونگیری نکرد آن صید نخجیرکه نبود شیر صیدافکن زبونگیر.نظامی .
زبونگیری کردنلغتنامه دهخدازبونگیری کردن . [ زَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عاجزچزانی کردن . از آزار افتادگان روی گردان نبودن . رجوع به زبونگیر و زبونگیری شود.
گرفتار گشتنلغتنامه دهخداگرفتار گشتن . [ گ ِ رِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) دچار شدن . مبتلا گشتن : کنون چون زمانه درآمد بسرگرفتار گشتم به دست پسر. فردوسی .بعلتهای مزمن و دردهای مهلک گرفتار گشته . (کلیله و دمنه ).وگر قانع و خویشتن دار گشت <br
زبونگیری کردنلغتنامه دهخدازبونگیری کردن . [ زَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عاجزچزانی کردن . از آزار افتادگان روی گردان نبودن . رجوع به زبونگیر و زبونگیری شود.
زبونگیریلغتنامه دهخدازبونگیری . [ زَ ] (حامص مرکب ) عاجزچزانی : زبونگیری نکرد آن صید نخجیرکه نبود شیر صیدافکن زبونگیر.نظامی .