زیب خسرولغتنامه دهخدازیب خسرو.[ خ ُ رَ ] (اِخ ) شهری که نوشیروان آن را بنا کرد. (از فهرست ولف ). نام شهری است که نوشیروان به صورت انطاکیه ساخت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : یکی شهر فرمود نوشین روان بدو اندرون آبهای روان بکردار انطاکیه چون چراغ پر از گلشن و
جیبلغتنامه دهخداجیب . [ ج َ ] (ع اِ) گریبان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). ج ، جیوب . (منتهی الارب ): و أدخل یدک فی جیبک تخرج بیضاء. (قرآن 13/27).- سر به جیب تفکر فروبردن ؛ در اندیشه
جیبلغتنامه دهخداجیب . [ ج َ ] (ع مص ) گریبان کردن پیراهن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بریدن . قطع کردن . (اقرب الموارد): جاب البلاد؛ قطعها.
زبلغتنامه دهخدازب . [ زَ ] (ص ) راست و مستقیم . (ناظم الاطباء). راست و درست . (فرهنگ شعوری ج 2 ص 28) : چشم گردان سوی راست و سوی چپ زانکه نبود بخت نامه راست زب .مولوی .</
زبلغتنامه دهخدازب . [ زَ / زِ ] (ص ) رایگان است و آن هرچیز باشد که بیابند یا بمفت بدست کسی آید که در عوض آن چیزی نباید داد. (آنندراج ) (برهان قاطع). رایگان را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (شعوری ج 2 ص <span class="hl" dir="ltr"
زبلغتنامه دهخدازب . [ زَب ب ] (ع مص ) پر کردن مشک را. (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بسیاری موی گردن بعیر. (آنندراج ) . || مجازاً، نزدیکی خورشید بغروب . و این مأخوذ است از زبب (کثرت موی صورت )، زیرا خورشید بهنگام غروب متواری میگردد مانند پنهان شدن رنگ چهره زیر م
زیبلغتنامه دهخدازیب . (اِخ ) در لغت فرس اسدی چ اقبال این کلمه بدین صورت معنی شده : خسرو نوشادست در روم نوشیروان شاهش کرد. فردوسی گوید : شد از زیب خسرو چو خرم بهار (کذا)بهشتی پر از رنگ و روی بهار (کذا). (لغت فرس ص <span class="hl" dir="ltr
تودلغتنامه دهخداتود. (اِ) توت باشد و آن میوه ایست معروف که خورند. (برهان ) (آنندراج ). توت . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). فرصاد. (یادداشت ایضاً) : مباش مادح خویش و مگوی خیره مراکه من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود. <p class="a
بویلغتنامه دهخدابوی . (اِ) عطریات . (برهان ) (انجمن آرا). عطر و شمیم و عطریات و چیزهای معطر. (ناظم الاطباء). بو. (فرهنگ فارسی معین ). این کلمه با کلماتی چون : شب (شب بوی )، سمن (سمن بوی )، غالیه (غالیه بوی )، خوش (خوش بوی )، کافور (کافوربوی )، شیر (شیربوی )، هم (هم بوی )، می (می بوی )، مشک (
خرملغتنامه دهخداخرم . [ خ ُرْ رَ ] (ص ) شادمان ، خوشوقت . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). مسرور. دلخوش . شاد. (ناظم الاطباء). شاداب . سرزنده . مقابل نژند. باطراوت . (یادداشت بخط مؤلف ). بَش ّ : باز تو بی رنج باش و جان تو خرم با نی و با رود با نبی
زیبلغتنامه دهخدازیب . (اِ) زیبایی و خوبی بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 27). زینت و نیکویی و آرایش باشد. (برهان ). خوبی و زینت و آرایش و آنرا زیبا و زیبان نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). آرایش . (فرهنگ رشیدی ) (شرفنامه ٔ منیری ). نیکویی و زینت . (اوبهی )
زیبلغتنامه دهخدازیب . (اِخ ) در لغت فرس اسدی چ اقبال این کلمه بدین صورت معنی شده : خسرو نوشادست در روم نوشیروان شاهش کرد. فردوسی گوید : شد از زیب خسرو چو خرم بهار (کذا)بهشتی پر از رنگ و روی بهار (کذا). (لغت فرس ص <span class="hl" dir="ltr
زیبلغتنامه دهخدازیب . [ زَ ] (اِخ ) دهی است به کنار دریای روم . (منتهی الارب ). نام قریه ای نزدیک عکا. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). روستای بزرگی است بر ساحل دریای شام ، نزدیک عکا و ابوسعید گوید... قریه ٔ بزرگی است بر ساحل دریای روم نزدیک عکا و به شارستان عکا معروف است ... (از معجم البلدان )
شزیبلغتنامه دهخداشزیب . [ ش َ ] (ع ص ) شاخه ٔ پژمرده پیش از آنکه اصلاح یابد. ج ، شُزوب . || کمانی که نه نو باشد نه کهنه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به شزبة شود.
زیبلغتنامه دهخدازیب . (اِ) زیبایی و خوبی بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 27). زینت و نیکویی و آرایش باشد. (برهان ). خوبی و زینت و آرایش و آنرا زیبا و زیبان نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). آرایش . (فرهنگ رشیدی ) (شرفنامه ٔ منیری ). نیکویی و زینت . (اوبهی )
زیبلغتنامه دهخدازیب . (اِخ ) در لغت فرس اسدی چ اقبال این کلمه بدین صورت معنی شده : خسرو نوشادست در روم نوشیروان شاهش کرد. فردوسی گوید : شد از زیب خسرو چو خرم بهار (کذا)بهشتی پر از رنگ و روی بهار (کذا). (لغت فرس ص <span class="hl" dir="ltr
زیبلغتنامه دهخدازیب . [ زَ ] (اِخ ) دهی است به کنار دریای روم . (منتهی الارب ). نام قریه ای نزدیک عکا. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). روستای بزرگی است بر ساحل دریای شام ، نزدیک عکا و ابوسعید گوید... قریه ٔ بزرگی است بر ساحل دریای روم نزدیک عکا و به شارستان عکا معروف است ... (از معجم البلدان )