سالوس ورزیدنلغتنامه دهخداسالوس ورزیدن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) مکر کردن . حیله کردن . ریا کردن : گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشودتا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود.حافظ.
سالوس ورزیدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. ریاورزیدن، ریاکاری کردن، دورویی کردن، ظاهرنمایی کردن ۲. مکر ورزیدن، خدعه کردن، سالوس کردن
شالپوشلغتنامه دهخداشالپوش . (نف مرکب ) آنکه شال پوشد. آنکه از پارچه ٔ شال جامه کند و بر تن نماید. || (ن مف مرکب ) پوشیده بشال . درپیچیده بشال .
سالوسلغتنامه دهخداسالوس . (اِخ ) شهری است از ایتالیا سابقاً حاکم نشین ایالتی از مارکیزات بوده است و بسال 1142 م . بنیاد نهاده شد و دارای 16000 تن سکنه است .
سالوسلغتنامه دهخداسالوس . (اِخ ) دهی است از دهستان منگور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. واقع در 47 هزار و پانصدگزی جنوب باختری مهاباد و 34هزارگزی باختر شوسه ٔ مهاباد به سردشت . هوای آن سرد و دارای 424</s
سالوسلغتنامه دهخداسالوس . (اِخ ) شهری است از ایتالیا سابقاً حاکم نشین ایالتی از مارکیزات بوده است و بسال 1142 م . بنیاد نهاده شد و دارای 16000 تن سکنه است .
سالوسلغتنامه دهخداسالوس . (اِخ ) دهی است از دهستان منگور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. واقع در 47 هزار و پانصدگزی جنوب باختری مهاباد و 34هزارگزی باختر شوسه ٔ مهاباد به سردشت . هوای آن سرد و دارای 424</s
سالوسلغتنامه دهخداسالوس . (ص ) از فارسی تعریب شده بمعنی خادع . (دزی ج 1ص 622، از حاشیه برهان قاطع چ معین ). مردم چرب زبان وظاهرنما و فریب دهنده و مکار و محیل و دروغگو و فریبنده باشد. و به عربی شیاد خوانند. (برهان ). کسی را گوی
سالوسفرهنگ فارسی عمید۱. فریبدهنده؛ مکار؛ حیلهگر؛ ریاکار: ◻︎ گفت آن سالوس زرّاق تهی / دام گولان و کمند گمرهی (مولوی: ۹۲۷).۲. (اسم) خدعه؛ مکر؛ حیله؛ فریب: ◻︎ زمانی به سالوس گریان شدم / که من زآنچه گفتم پشیمان شدم (سعدی۱: ۱۷۹)، ◻︎ دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم / به آنکه بر در میخانه برکنم علمی (حافظ: ۹۴۰).
سالوسلغتنامه دهخداسالوس . (اِخ ) شهری است از ایتالیا سابقاً حاکم نشین ایالتی از مارکیزات بوده است و بسال 1142 م . بنیاد نهاده شد و دارای 16000 تن سکنه است .
سالوسلغتنامه دهخداسالوس . (اِخ ) دهی است از دهستان منگور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. واقع در 47 هزار و پانصدگزی جنوب باختری مهاباد و 34هزارگزی باختر شوسه ٔ مهاباد به سردشت . هوای آن سرد و دارای 424</s
سالوسلغتنامه دهخداسالوس . (ص ) از فارسی تعریب شده بمعنی خادع . (دزی ج 1ص 622، از حاشیه برهان قاطع چ معین ). مردم چرب زبان وظاهرنما و فریب دهنده و مکار و محیل و دروغگو و فریبنده باشد. و به عربی شیاد خوانند. (برهان ). کسی را گوی
تسالوسلغتنامه دهخداتسالوس . [ ت ِس ْ سا ] (اِخ ) یکی از اطباو محارم اسکندر که از طرف وی به دربار پیکسودور، پادشاه کاریه رفت تا مانع ازدواج دختر پیکسودور، با برادر اسکندر گردد. و همین امر باعث گردید که فیلیپ وی را زندانی کند. تسالوس تا زمانی که فیلیپ زنده بود در زندان بسر برد و پس از قتل فیلیپ م