ستیز کردنلغتنامه دهخداستیز کردن . [ س ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جدال کردن . لجاج کردن . خصومت . منازعت . نزاع . مناقشه : چو چیره شدی بی گنه خون مریزمکن با جهاندار یزدان ستیز. فردوسی .بهنگام ، کردن ز دشمن گریزبه از با تن خویش کردن ستیز.<
ستیز کردنفرهنگ مترادف و متضادمجادله کردن، پرخاش کردن، جدال کردن، پیکار کردن، خصومت ورزیدن، معارضه کردن، کشمکش کردن، منازعه کردن، نبرد کردن
ستیزلغتنامه دهخداستیز. [ س ِ ] (اِمص ) ستیزه . ستیغ. پازند «ستژیدن » (نزاع کردن = ستیزیدن )، افغانی عاریتی و دخیل «ستزه » (مناقشه ، نزاع ) «هوبشمان 722» (که هوبشمان در آن تردید دارد). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت و خشم و کین و عنا
ستیزدیکشنری فارسی به انگلیسیconflict, contention, contest, disagreement, fight, opposition, polemic, quarrel, strife, struggle, variance
ستیزه کردنلغتنامه دهخداستیزه کردن . [ س ِ زَ / زِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عُنود.(ترجمان القرآن ). لجاجت . خصومت ورزیدن : بپرهیز و با جان ستیزه مکن نیوشنده باش از برادر سخن . فردوسی .او ستیزه کرد و لج بی احتر
ستیزلغتنامه دهخداستیز. [ س ِ ] (اِمص ) ستیزه . ستیغ. پازند «ستژیدن » (نزاع کردن = ستیزیدن )، افغانی عاریتی و دخیل «ستزه » (مناقشه ، نزاع ) «هوبشمان 722» (که هوبشمان در آن تردید دارد). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت و خشم و کین و عنا
ستیزدیکشنری فارسی به انگلیسیconflict, contention, contest, disagreement, fight, opposition, polemic, quarrel, strife, struggle, variance
دریاستیزلغتنامه دهخدادریاستیز. [ دَرْس ِ ] (نف مرکب ) بسیار ستیزنده . پرستیز : به امید آن کوه دریاستیزکه اندازدش ابرسیلاب ریز.نظامی .
خاراستیزلغتنامه دهخداخاراستیز. [ س ِ ] (نف مرکب ) زورمند. شجاع . محکم . صلب : ز بس زخم کوپال خاراستیززمین را شده استخوان ریزریز.نظامی .
ستیزلغتنامه دهخداستیز. [ س ِ ] (اِمص ) ستیزه . ستیغ. پازند «ستژیدن » (نزاع کردن = ستیزیدن )، افغانی عاریتی و دخیل «ستزه » (مناقشه ، نزاع ) «هوبشمان 722» (که هوبشمان در آن تردید دارد). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت و خشم و کین و عنا
کافرستیزلغتنامه دهخداکافرستیز. [ ف ِ / ف َ س ِ ] (نف مرکب ) آنکه در ستیز بی رحم باشد.(آنندراج ). کافرخوی . کافردل . کافرسیرت : هرچه کنی عالم کافرستیزبرتو نویسد بقلم های تیز.نظامی .
هم ستیزلغتنامه دهخداهم ستیز. [ هََ س ِ ] (ص مرکب ) هم نبرد. هم سپر. هم آورد : دل و چشم بددل به راه گریزدلیران شده مرگ را هم ستیز. اسدی .شد آوازه بر درگه شاه تیزکه هاروت با زهره شد هم ستیز.نظامی .